part17

357 30 0
                                    

-فلش بک ده سال پیش-

-لطفا یکی..هق کمک کنه خانوادم..مامانننن

پسر پانزده‌ ساله‌ای که با صورت کثیف و پر از اشک داشت به مردم خواهش میکرد تا خانوادشون از اون تو نجات بدن ولی همه فقط نگاه میکردن..بدون هیچ حسی انگار که نه انگار اون تو دوتا آدم زنده داشتن زنده زنده آتیش میگرفتن.

اون پسر همش جیغ می‌کشید و از مردم خواهش میکرد که یه کاری کنن نه کسی به آتش نشانی زنگ میزد و نه کسی اقدام به خاموش کردن اون خونه‌ی کوچیک میشد؛
انگار که امده بودن سینما..

پسر وقتی دید هیچ کاری نمیکنن تصمیم گرفت خودش وارد اون آتیش بزرگ که داشت همه‌ی خونه‌ای که توش بزرگ شده بود رو میگرفت،بشه.

با دو به سمت اون آتیش شعله ور رفت همینکه خواست وارد بشه دو چیز سفت محکم اونو گرفتن و مانع رفتن به اون داخل شدن.
سد اشکاش تا چند ثانیه به خاطر تعجب و منع شدن از رفتن به اون تو متوقف شده بود و با تعجب و صورت اشکی به چیزی که اونو گرفته نگاه کرد.

با دیدن یه فرد هیکلی با کت و شلوار مشکی که داشت با هوس بهش نگاه میکرد "هق"بلندی زد و دوباره شروع به گریه و التماس کرد:

-آقا لطفا..هق ازتون خواهش میکنم خاموشش کنید به پاتون میوفتم هرکاری بگید میکنم لطفا هق

اون پسر بچه‌ی ده ساله هیچی براش اهمیت نداشت نه اون نگاه اون مرد به بدنش و نه چیز دیگه‌ای فقط یه چیز براش مهم بود و میفهمید و این بود"خانوادم دارن میسوزن"

-پایان فلش بک-

-آرایشگر میارم و تو خونه موهاتو رنگ میکنی.

-نمیخواممم گفتم که میخوام برم بیرونن

پسر با تخسی گفت و پاشو محکم به زمین کوبید و با اخم به قیافه‌ی جذاب مرد روبه روش نگاه کرد:

-گفتم که نمیشه خطرناکه نمیفهمی؟تو از خونه نمیری بیرون چون من بهت این اجازه رو نمیدم.

-حالا می‌بینیم.

......

-یه وقت توی ارایشگاه برای رنگ کردن بود برای تایم عصر بگیر برام همون ارایشگاه که خانوم کیم اونجا می‌رفت رو بگیر..خودم به همراهش میرم ولی برای اطمینان یه چنتا بادیگارد بفرست که از دور مراقب باشن

بعد از قطع کردن تلفن به سمت پسری که داشت با ذوق بهش نگاه میکرد،رفت و به ذوقش لبخندی زد.
جدی اون پسر تونست با کیوت بازیاش بزرگترین مافیای کره رو راضی کنه..اون پسر توی اون دوتا تیله هاش جادو بود؟نمیدونست ولی اینو میدونست نمیتونه به چشمای ذوق زده‌ی اون پسر نه بگه.

-پاشو لباس بپوش بریم سالن.

مرد روبه اون گفت و منتظر موند که پسر پاشه و لباساشو عوض کنه ولی خب پسر هنوز کارش تموم نشده بود.

جونگگوک مرد روی تخت نشوند و اروم روی پاهای کیم نشست.
با معصوم کردن و گرد کردن چشماش با لحن کیوتی گفت:

-میشه قبل اینکه بریم ارایشگاه باهم بستنی بخوریم؟..

کیم با شنیدن این حرف لبخندی که به خاطر کیوتی پسر چند ثانیه پیش روی لب هاش خوش کرده بود،یه دفعه پاک شد و جاشو با اخم داد.

اون پسر به کله داشت تمام ابهتش رو با خاک یک سان میکرد..

-نه..

.....

-خیلی خوشمزسس بیا تو هم بخور..

قاشق پر از بستنی رو به سمت دهن مرد روبه روش گرفت و یا چشمای برق زدش قاشق به دست به تهیونگ نگاه کرد و منتظر شد که تهیونگ از قاشق پر بستنی که رو به روش گرفته بخوره.

تهیونگ با اکراه دهنشو باز کرد و اون بستنی صورتی رنگ که با طعم شاتوت بود رو وارد دهنش کرد.
اون پسر بلخره کار خودشو کرد و مرد روبه روش توی یه روز به دو چی راضی کرد یکیش به بستنی خوردن دومیش رفتم به ارایشگاه بود و تهیونگ بارها به خودش یاد آوری کرد نمیتونه به اون پسر شیرین روبه روش نه بگه

-خوشمزسس مگه نه؟؟

پسر با اون ذوقش توی اون بستنی فروشیه خالی از هیچ ادمی گفت.اره درسته خالی از هیچ آدمی چون اون مرد برای اینکه کسی نشانستشون مجبور شد یه بستنی فروشی کنار ارایشگاه رو برای نیم ساعت اجاره کنه.

مرد سعی کرد به اون پسر فوحش نده و لبخندشو حفظ کرد و روبه پسر گفت:

-اره خوشمزس بستنیتو بخور که ده دقیقه دیگه باید بری ارایشگاه.

-باشه خب حالا زیادم مهم نیست.

بعد از حرفش شروع به خوردن بستنیش کرد و اهمیت نمی‌داد که کنارهای لباش کثیف بشن.
مرد وقتی دید جونگکوک کم کم داره کناره های دهنشو کثیف میکنه اخمی کرد و دستمالی از جیبش در آورد به سمت پسر خم شد تا دهنشو پاک کنه که وسط راه منصرف پاک کردن لبای پسر شد

و با انداختن دستمال روی میز صورت پسر رو با دستاش قاب گرفت و و با نزدیک کردن سرش به سمت پسر لباشو محکم روی لبای که آغشته به بستنی بودن کوبید و شروع کرد به خوردن اون بستنی هایی که روی لب های جونگکوک بودن

مکی به هردو گوشت لب های جونگکوک زد و ازش جدا شد به صورتش نگاه کرد و ازش جدا شد و بی توجه به صورت شوک زده‌ی پسر روبه روش ایستاد و با تکوندن لباسش و مخاطب قرار دادن پسر گفت:

-پاشو بریم توی راه برگشت بازم برات میخرم

و بی توجه به صورت شوک زده‌ی پسر به سمت خروجی اون بستنی فروشی رفت

-ولی من بهت گفتم منو نبوس خوشم نمیاد...

پارافیلا(ویکوکWhere stories live. Discover now