-هیونگ میای بریم کنار دریا؟آفتاب داره غروب میکنه،دوست دارم غروب آفتاب رو ببینم،میشه؟پسر بزرگتر که توسط پسر بچه هیونگ خطاب شد به پسر بچه نگاهی انداخت که با چشمای منتظر و پر از ذوق پسر کوچولو روبه رو شد،معلومه که نمیتونست به اون چشمها نه بگه.
دست پسر بچه رو توی دستاش قفل کرد و اونو به سمت دریایی که نزدیک ویلا بود برد.
در راه قدم زدن به سمت دریا پسر بچه با ذوق با هیونگش حرف میزد و هیونگش با لبخند فقط حرف هاشو تایید میکرد تا پسر حس بدی نگیره.بعد از یک دقیقه پیاده روی بلخره به ساحل رسیده بودن و خورشید کم کم و اروم داشت آسمون رو ترک میکرد پسر بچه روی نزدیکترین قسمتی از شن که به دریا نزدیک بود نشست که البته شن ها با اون همه نزدیکی الان تبدیل به گل شده بودن.
دست هیونگش رو کشید و به اون فهموند که کنارش بشینه، پسر بزرگتر بت نگاه به وسعت دریای جلوش و خورشید در حال غروب 'اه'ی کشید و کنار پسر روی شن های خیس نشست.
-هیونگ به نظرت خورشید وقتی غروب میکنه کجا میره؟
پسر بزرگتر از سوال بچهگانهی یچهی کنارش خندش گرفت ولی سعی کرد نخنده و فقط جواب سوال بچهگانش رو بده.
-خب معلومه دیگه از پیش ما میره تا بتونه زندگی افراد دیگری رو روشن کنه و بعدش دوباره پیش ما برگرده؛نظر تو چیه؟
پسر بچه با شنیدن نظر هیونگش ذوقش خوابید انگار که یه چی ازش گرفته باشن پوکر شد و به دریا خیره شد و سپس شروع به حرف زدن کرد.
-آخه نظر من با نظر تو خیلی فرق داره هیونگ اگه بگم مسخرم میکنی
پسر بزرگتر لبخندی زد و با بالا بردن دستش و نوازش کردن سر پسر به اون اطمینان داد که قرار نیست همچین کاری کنه.
پسر بچه 'هوف'ی از بین لب هاش بیرون داد و سپس به پسر کنارش نگاه کرد و شروع به گفتن نظریهاش کرد.
-به نظر من خورشید بعد از اینکه از پیش ما میره،میره خونهی خودش و ماه و بعد اینکه اونو مببوسه و بدرقه میکنه تا ماه توی آسمون بیاد و خودش استراحت کنه،اما با چیزی که تو گفتی خیلی فرق داره هیونگ.
پسر بزرگتر بعدداز شنیدن حرفاش خندهای سر داد و به پسر بچه نگاه کرد و با دوباره نوازش کردن سرش بهش گفت:
-اتفاقا نظریهی تو قشنگتره جونگکوک،هیچوقت نظریهایتو عوض نکن و همینجوری خیال بافی کن اینطوری زندگی قشنگتره باشه؟حالا که خورشید کاملا غروب کرده پاشو بریم خونه برات غذا درست کنم.
پسر بچه با لبخند بزرگ بر روی لب هاش دست هیونگش رد گرفت و باهم به سمت اون ویلای ساحلی رفتن و همونطور که هیونگش بهش قول داد بود براش غذا درست کرد و کنار هم از غذاشون لذت بردند.
YOU ARE READING
پارافیلا(ویکوک
Non-Fictionپسری که خوشحالانه در حال رقص و دلبری روی کاپوت ماشینی.. که صاحبش کیم تهیونگه... +میخوای...چیکار کنی؟ _میخوام تورو مال خودم بکنم تا دیگه چشم هیچکدوم از هرزه های بیرون روت نیوفته. +الان اینجا چه کارم؟ _تو قراره برام برقصی و من از بدنت لذت ببرم _اینکا...