-تو..جونگگوک رو واقعا دوست داری؟
نامجون پس از پرسیدن این سوال قلوپی از نوشیدنیش خورد و نگاهش رو به منظرهی روبه روش داد.
مرد بعد از شنیدن اون سوال قوطی مشروبش رو از دهنش جدا کرد و همونطور که به روبه روش نگاه میکرد شروع به حرف زدن کرد.
-دوستش دارم؟اصن مگه میتونم دوستش نداشته باشم؟فکر کردی من با کسی که دوسش ندارم اینطوری رفتار میکنم و سالها دنبالش میگردم؟
نامجون با شنیدن حرف آخر مرد شوکه به سمتش برگشت و با بهت بهش نگاه کرد.
-منظورت چیه؟!!
مرد همچنان خونسرد بود.با نوشیدن آخری قلوپ نوشیدنیش قوطی رو کنار گذاشت و گفت:
-بیا یه داستانی رو برات تعریف کنم.
یه روزی،یه پسر ۲۴ ساله روی نیمکت نشسته بود و داشت با افکارش دست و پنجه نرم میکرد.
که یه پسر بچهی ۱۲ سالهی کیوت یهو آمد کنارش نشست و با کیوت ترین حالتش شروع کرد به تقسیم کردن خوراکیاش با اون پسر غریبی ۲۴ ساله.با اینکه هیچکدومشون همو نمیشناختن اما باهم خوب برخورد کردن.با اینکه پسر ۲۴ ساله پیش از حد از زندگی ناامید شده بود و میان اون همه مشکلاتش دیگه طاقتش تموم شده بود و نمیخواست دیگه زنده باشه اما بلخره یک نفر در اون دنیای به اون بزرگی باهاش خوش رفتار بود.
اون پسر بچه،پسر رفیق پدرش بود به خاطر همین بعد از اون روز و اشناییشون همیشه کنار هم بودن و باهم بازی میکردن
با اینکه سن اون پسر ۲۴ ساله از پسر ۱۲ ساله زیاد بود اما بازم کنار هم خوشحالترین بودن.
وقت هایی که پدر اون بچه دعواش میکرد، شب ها از خونه فرار میکرد و میرفت پیش هیونگ ۲۴ سالش تا باهم از مشکلات دور باشن.اون دوتا جز هم دیگه هیچکس رو نداشتن و بدون شک واسه هردوشون اون روزا بهترین روز های عمرشون بود.
همه چی خوب بود تا اینکه اون روز رسید.زمانیکه اون پسر بچه دیگه روی خوش زندگی رو نتونست ببینه!
همه چی از اون حادثه شروع شد که مرد ۲۴ ساله خودش رو مقصرش میدونست.-فلش بک ۱۳ سال پیش-
اون خونهای که فقط پنجاه متر از عمارت اصلی فاصله داشت در حال اتیش گرفتن بود.
همه جا رو دود برداشته بود و صدای فریاد ها یکی پس از دیگری به گوشش میرسید.
باز هاش بین دست های قدرتمندی گرفته شده بودن و بهش این اجازه رو نمیدادن که از جاش حرکت کنه تا بره ببینه حال بقیه چطوره.-ولم کنید حرومزادها،چی از جونم میخواید؟!!!بزارید برم تنها کسیکه بهم اهمیت میده داره تو اتیش میسوزه ولم کنید.
طی این چند سال گذشته اولین بار بود که بلخره سد اشک هاش شکسته شد و بعد از اتمام حرفاش شروع به التماس و گریه کرد تا فقط بره ببینه اون پسر ۱۲ ساله چه اتفاقی براش افتاد..
YOU ARE READING
پارافیلا(ویکوک
Non-Fictionپسری که خوشحالانه در حال رقص و دلبری روی کاپوت ماشینی.. که صاحبش کیم تهیونگه... +میخوای...چیکار کنی؟ _میخوام تورو مال خودم بکنم تا دیگه چشم هیچکدوم از هرزه های بیرون روت نیوفته. +الان اینجا چه کارم؟ _تو قراره برام برقصی و من از بدنت لذت ببرم _اینکا...