part21

100 8 1
                                    

چند روزی از اون شبی که با کیم تهیونگ برای اولین بار حرف زدن میگذره.
بعد از اون شب اونا به یک خونه به نزدیک اون عمارت کوچیک منتقل شده بودن،که با ورودشون با نامجون و جین روبه رو شدن‌.

-فلش بک-

هیچی نمیدونستن،نمیدونستن که اینجا چخبره،چرا تهیونگ پیش اون مرتیکه‌ی غریبس،چرا به کره برگشتن،چرا باید برای تهیونگشون کار کنن،چرا نامجون و جین بهشون گفته بودن بیان اینجا،هیچی نمیدونستن..
کلی سوال داشتن که اینجا چخبره و نیاز داشتن که یکی بهشون توضیح بده!

با نزدیک شدن جین به همراه خوش‌آمد‌گویی به اونها،اونارو داخل اون خونه‌ی نسبتا کوچیک دعوت کرد.
هر سه نفر وارد شدن و همونطور که به سمت نشیمن میرفتن یونگی لب باز کرد و اون سکوت رو شکست:

-میشه فقط بگید چه کوفتی داره اتقاق میوفته!؟

یونگی با لحنی که خطوط عصبی توش پیدا بود روبه اون دو نفر توپید و همچنان با عصبانیت بهشون نگاه میکرد،
جین آهی کشید و روبه روی اونها نشست با کمی این دست و اون دست کردن بلخره لب باز کرد:

-هممون برای محافظت از جونگکوک آمدیم اینجا،جون جونگگوک تو خطره..مجبورید که برای حفاظت از جونش مراقبش باشید
همه چی به گذشته‌ی جونگگوک مربوطه،اگه نتونیم ازش محافظت کنیم ممکنه هر بلایی سر اون بیاد.
هممون تصویر خوبی از اون کیم نداریم ولی اون بهترین کار رو برای محافظت از جونگگوگ کرد؛من چیز زیادی نمیدونم فقط میدونم حال جونگکوک پیش اون پسر خیلی خوبه.
اگه نمیخواید از جونگکوک مراقبت کنید فقط کافیه از اینجا برید بیرون و هیچوقت دیگه سراغ جونگکوک رو نگیرید.

حرف هایی که جین میزد توی مغز هیچکدوم از اون سه نفر نمی‌رفت با این حرفا سوال های بیشتری تو ذهنشون نقش بست که مبنی بر این بودند که
"مگه گذشته‌ی جونگکوک چه ربطی به کیم داشت"
"چرا جون جونگگوک توی خطره؟"
و کلی سوال های مشابه.
ولی خوب میدونستن که هیچکدومشون نمیخواستن اون پسر رو ول کنن!

هوسوک با دست گذاشتن روی شونه‌ی یونگی و نگاه کردن به جین گفت:

-نمیدونم چه اتفاقی داره برای جونگکوک میوفته ولی هرکاری میکنم تا اون جونش در خطر نباشه،جونگکوک برام با ارزش تر از اینه که پاشم و ولش کنم که فقط به خاطر خودخواهی خودم برم.

با این حرف هوسوک اون دو نفر دیگه دست از گیجی برداشتن و با موافقت کردن با حرف هوسوک باعث شدن لبخندی روی لبای نامجون و جین نمایان بشه. 

خوب میدونستن که اگه اینکارو نکنن هم آینده خودشون تو خطر بود هم جونگکوک با برگشتشون به کره سرنوشتشون عوض بشه..شاید به رویاهاشون برسن و کلی شاید های دیگه که فقط قراره "شاید"باقی بمونه..

جین با همون لبخندش بلند شد و روبه اون سه نفر ایستاد و با مخاطب قرار دادنشون گفت:

-باید چند روز تحت آموزش باشید تا روش کار دستتون بیاد..یونگی من تورو میشناسم کار با اسلحه اصلا برات چیز خاصی نیست اما تو هوسوک،همین تازه داشتی حرف های قلمبه سلمبه میزدی،اگه ببینم سوسول بازی در آوردی من میدونم و تو.

با خنده اون سه نفر با چش غره‌ای که هوسوک حواله‌شون کرد دوباره جدی شدن که جین ادامه داد:

-جیمین کار تو خیلی راحته فقط باید وردل جونگگوک بشینی.

-پایان فلش بک-

و الان چند روزی هست که درحال یادگیری اوضاع بودن.درسته که اونا فقط رقصنده بودن ولی هنوزم کره‌ای بودن و همشون توی گذشته هاشون کلاس های رزمی و دفاع از خود رفته بودن.
ولی هیچکدومشون تا به حال از اسلحه استفاده نکرده بودن به جز یونگی!

گذشته‌ی یونگی دارک‌تر از این حرفاست.

......
-م..مامان لطفا نه...بابا...یکی کمک کنه هق..

همونطور که توی خیابون به اون خونه‌ای که درحال آتیش گرفتن بود نگاه میکرد با ناله داد میزد و گریه میکرد.
با حس نزدیک شدن کسی به اون و ایستادن یه جفت کفش بالای سرش دستشو روی کفشای مرد گذاشت و بدون توجه به چهره‌ی اون مرد شروع به هق هق و التماس کردن،کرد.

-آقا..هق..ازت خو..اهش میکنم..مامان بابام هقق نجاتشون بده..اونا تنها دارایی منن آقا لطف-..

مرد با پوزخند به اون نگاه میکرد ،در میان تاریکی اون شب که فقط نور اتش اون خونه اونجا رو روشن کرده بود فقط نیشخند مرد رو تونست ببینه.
با برخورد نوک تیز اون کفش به سرش از خواب بیدار شد،
به نفس نفس کردن افتاده بود،باز هم اون خواب..چرا اون خاطره‌ جدیدا همش به خواب هاش میومد..نگاهی به ساعت انداخت
ساعت دوازده شب بود با احساس تشنگی‌ خمیازه‌ای کشید و با خاروندن دستش از تخت بلد شد و به سمت در اتاقش حرکت کرد،

تختش از در حدودا ده متر فاصله داشت و همیشه برای در آمدن از اتاق و طی کردن اون مسیر تنبلی می‌کرد.
هنوز خوابش میومد و چشاش تار میدیدن میتونست به راحتی به سوکجین یا نامجون بگه براش آب بیارن ولی اصلا دوست نداشت که اونارو بیدار کنه و یا اذیتشون کنه!

با رسیدن به در اتاق خوابش و باز کرد در،از اتاق خارج شد و درو اروم بست،خواست به سمت پله ها بره که بره آشپزخونه که با برخورد چشمش به چراغ اتاقی کنار اتاقش بود اخمی کرد.
چرا چراغ اتاق تهیونگ روشن بود؟
تهیونگ که چند روزه به عمارت نیومده بود، پس چرا باید چراغِ اتاقش روشن باشه؟

با شنیدن صدایی مثل افتادن لیوان از اتاق تهیونگ اخمی کرد،احساس خیلی بدی داشت..نمیدونست کی توی اون اتاقه و هیچ بادیگاردی جلوی اون اتاق نبود و حتی نامجون هم نبود که به اون بگه بره چک کنه.
با کمی استرس سمت اتاقش برگشت و با دیدن چوب بیسبالی که تهیونگ براش وقتی که رفته بودن خرید،خریده بود اونو برداشت و اروم اروم با سمت اتاق تهیونگ که همچنان ازش صدا میومد رفت.

با رسیدن به در اتاق حس بدش بیشتر شد،با گرفتن نفس عمیق اروم جوریکه صدا در نیاد در رو باز کرد.
با کمی برانداز کردن اتاق و دیدن یه جسم مشکی پوش..اخمی کرد و با ترس و فکر کردن به اینکه اون فرد یک دزده با اعصبانیت سمتش رفت و با بالا آوردن چوب بیس‌بال محکم اون رو روی سر اون فرد مشکی پوش،فرود آورد.

-آخ..

........

بفرمایید پارت خدمت شما🎀

پارافیلا(ویکوکWhere stories live. Discover now