part20

523 35 1
                                    

اونا به کره رسیدن..به کشوری رسیدن که برای هیچکدوم از اونا خاطره‌ی خوبی نداشتند به شهری رسیدن که برای همشون عذاب آور بود..همشون فکر میکردن که اگه از اون کشور برن قرار نیست برگردن ولی هیچکدومشون به این فکر نکردن که با یه رقص توی خیابان اینقدر از هم دور بشن و دوباره به اون کشور منفور برگردن!

ساعت ۵ صبح بود که اونا بلخره به عمارت رسیدن و طبق گفته جین قرار شد یه مرد بیاد دنبالشون.
هر سه پسر خسته بودن با اینکه یونگی از همشون خسته تر بود سعی می‌کرد نشون نده پس با ‌کمی پولی که داشت به سمت یکی از مغازه هایی که باز بود رفت و با خریدن سه تا قهوه و سه تا کیک به سمت اون دوتا پسر برگشت و کنارشون روی صندلی های انتظار فرودگاه نشست.

تقریبا نیم ساعتی میشد که اونجا نشسته بودن و همشون ساکت بودن و فقط هوسوک بود که هنوز داشت قهوه‌اش رو میخورد با اینکه سرد شده بود!

یونگی که سرشو انداخته بود پایین و تو فکر بود که با شنیدن صدای جیمین سرشو بالا اورد:

-هیونگ اون مرده کت شلوار سیاه پوشیده خودش نیست؟

یونگی با نگاه کردن به سمتی که جقمین بهش اشاره کرد به مرد کت شلوار پوش نگاه کرد و فهمید خودشه بلند شد و به همراه جیمین و هوسوک به سمت مرد رفتن.
مرد وقتی متوجه اون سه تا شد با سرش بهشون اشاره کرد که پشتش راه بیافتن که پسرا با فهمیدن این موضوع پشتش بی هیچ حرفی راه افتادن.
و به سمت خروجی فرودگاه رفتن و با رسیدن به ماشین مشکی دمه در هر چهار نفر سوار شدن و پاشین به راه افتاد.

نیم ساعت تا مقصد فاصله داشتن و تمام راه هر سه تاشون ساکت بودن و هر کدام به یه چیزی فکر میکردن جیمین وسط نشسته بود و داشت از آیینه جلو جاده رو نگاه میکرد و به این فکر کرد که چرا باید دوباره برگرده..همه خاطراتش برگشته بودن اون توی این شهر هیچ خاطره‌ی خوبی جز بچگیش نداشت و با یاد آوری اون خاطرات کوچیک بغضی در گلویش تشکیل شد

از اونور هوسوک کنار پنجره نشسته بود و به تک تک خونه ها نگاه میکرد،درسته کره تغییر نکرده بود ولی بازم محو زیبایی کره شده..تقریبا هوسوک تنها عضوی از اون شیش نفر بود که کمترین آسیب رو در گروه دیده و با آمدن به اینجا هیچ مشکلی نداشت اون اهل سئول نبود تقریبا میشد گفت اون خیالش از خاطره های گذشته تخته ولی خب بازم قراره خاطر‌های کمرنگی به خاطر ورودش به کره ذهنش هجوم بیارن.

و یونگی..خب یونگی اون از همه چی خبر داشت از همه اتفاقاتی که برای دوستاش که چه عرض کنم بیشتر خانواده‌اش هستن تا دوستاش،اتفاق افتاده بود خبر داشت از اینکه برای تهیونگ چه اتفاقی افتاد،برای جین نامجون جیمین هوسوک..از همشون خبر داشت و فکرش بیشتر از همه مشغول بود همه اتفاقات دارن دور سرش میچرخن.خیره به خیابان های خالی و تاریک کره به سرنوشت نامشخصشون فکر می‌کرد..اگه اون روز توی خیابان نمیرقصیدم هیچوقت به اینجا نمی‌رسیدند.

پارافیلا(ویکوکWhere stories live. Discover now