بوی تُند، و گندیدهای میآمد،انگار که یه جایی پر از ماهی مرده و لاشهی حیوانات،بود.
اون بو اونقدر شدید بود که احساس میکرد قراره همهی محتوا های معدهاش رو بالا بیاره.
گرچه زمانی تقربیا طولانی میگذشت که چیزی در اون معدهای وارد نشدهاست، که بخواد محتوایی رو ازش بالا بیارد.سردرد شدیدی داشت،انگار چیزی به سرش خورده بود.
زمان زیادی از به هوش آمدنش نمیگذشت ولی همه جا سیاه بود.انگار با یک پارچه چشمهایش رو بسته بودند،میخواست داد بزند اما جز ناله چیزی از دهن بسته شدش در نمیآمد.
چیزی جز صدای جیرجیرک ها به گوش نمیرسید انگار که اگه اون جیرجیرکها وجود نداشتن فکر میکرد هنوز بی هوش است.حتی نمیدونست چرا اینجاس،تهیونگ کجا بود؟اون به بغل تهیونگ نیاز داشت..
تهیونگ فهمید اون نیست؟یعنی میآمد دنبالش؟یه حسی بهش میگفت که نگران چیزی نباشه و فقط منتظر تهیونگ باشه.
و یه حس دیگش به اون حس قبلیش میگه خفه بشه چون اونقدرا هم برای تهیونگ مهم نیست.دلش میخواست از درد سرش فریاد بزند،ولی نمیتونست.
اون دوست داشت گریه کنه اما اگر گریه میکرد نفس کشیدن براش سخت تر میشد،اون نباید خودشو ضعیف تر کنه.صدایی به گوشش رسید،
نمیدونست چیکار باید کنه،نه اینکه نمیدونست فقط نمیتونست.
پس شروع کرد به ناله و تکون دادن خودش تا شاید اون فرد نجاتش بده.با شنیدن صدای قدم هایی که بهش نزدیک میشدند سعی کرد تقلا هاش برای درخواست کمک رو بیشتر کنه.
اون قدم ها بلخره جایی نزدیک بهش ایستادهاند،جوریکه به جز صدای خودش،صدای نفس های دیگری رو هم میتونست بشنوه.دست از تقلا برداشته بود و منتظر حرفی از جانب فرد روبه روش شد.
حس بدی داشت یه چیزی ته ته مغزش بهش میگفت از فرد اشتباهی داره درخواست برای کمک میکنه..
که با به صدا در آمدن آن فرد حسش به یقین پیوست.-میخوای نجاتت بدم؟هممم..چرا باید اینکارو کنم؟
صدای اون مرد..خیلی آشنا بود..حس میکرد این صدا رو قبلا یه جایی شنیده بود ولی هرچقدر به سر درموندش برای یاد آوری فشار میآورد فقط سردردش رو بیشتر میکرد و خبری از یاد آوری نبود.
میخواست حرفی بزنه که با وجود پارچهای که دهنش رو بسته بود جز ناله کردن چیزی از دهنش در نمی آمد.
حس کرد دستی چونش رو گرفته بود.
با به درد آمدن چونش نالهای کرد،اون مرد محکم چونهاش رو گرفته بود و فشارش میداد جوریکه انگار میخواست فکش رو بشکنه!-دردت امد؟این درمقابل کاری که اون حرومزاده باهام کرده حتی به حساب هم نمیاد.
حرومزاده؟منظورش کی بود؟اصلا این مرد کدوم بود؟میترسه..دیگه کم کم داره از مرد میترسه حتی نمیدونست این مرد کیه..چه بلایی قراره سرش بیاد..
بدنش میلرزید و سردردش شدیدتر میشد،میخواست از بوی منزجر کنندهی این مکان بالا بیاره..
دیگه نمیتونست تحمل کنه داخل چشماش کم کم داشتن حلقه هایی از اب رو تشکیل میدادن،دیگه نمیتونست ضعیف نباشه.
اون ضعیف بود،فکر میکرد بلخره از بدبختی نجات پیدا کرده بود تا اینکه دوباره همچین اتفاقی براش افتاد.
![](https://img.wattpad.com/cover/346367236-288-k890325.jpg)
YOU ARE READING
پارافیلا(ویکوک
Non-Fictionپسری که خوشحالانه در حال رقص و دلبری روی کاپوت ماشینی.. که صاحبش کیم تهیونگه... +میخوای...چیکار کنی؟ _میخوام تورو مال خودم بکنم تا دیگه چشم هیچکدوم از هرزه های بیرون روت نیوفته. +الان اینجا چه کارم؟ _تو قراره برام برقصی و من از بدنت لذت ببرم _اینکا...