part22

98 10 15
                                    

-میتونم اینجا بشینم؟

با شنیدن صدای بچه‌‌گونه‌ای از کنارش نگاهش را از منظره‌ی رودخانه‌ی روبه روش چشم کند و به پسر بچه‌ی که بهش میخورد توی دهه ی ده سالگیش باشه ساله داد.
بدون توجه به جزئیات پسر با سر تکون دادن به پسربچه اجازه داد کنارش روی صندلی چوبی بشینه.

همونطور که پسر بچه کنارش می‌نشست جعبه‌ای از پلاستیک توی دستش در اورد و روی پاهای لختش گذاشت.
پسر بچه یک پیراهن دکمه‌ دار سفید پوشیده بود و یه شلوارک کرمی رنگ.

مرد بدون توجه به کار های پسر فقط به منظره‌ی رودخانه‌ی متحرک اروم روبه روش خیره شده بود و عمیق توی فکر بود.
پسر بچه در اون جعبه که انگار داخل محتوایی مانند غذا بود رو باز کرد و ساندویچ تستی رو ازش بیرون آورد.
همینکه خواست گاز بزنه وسط راه متوقف شد و یه مرد نگاه کرد.

همون ساندویچ تستی که توی دستاش بودن رو یه یهویی به سمت صورت اون پسر که خیلی ازش بزرگتر بود،برد و به ارومی گفت:

_اجوشی میخوای توهم بخوری؟من یکی دیگه هم دارم اگه یکی رو بخورم اون یکی میمونه و اینطوری مجبور میشم بندازمش دور.

مرد بزرگتر که اجوشی خطاب شده بود به خاطر هجوم یهویی پسر از افکارش در آمده بود و یه زره ترسیده بود اخم کرد و به حرفای پسر گوش داد.
پسر بچه همچنان داشت با ذوق نگاش میکرد و ساندویچ رو سمت مرد گرفته بود.

-قبولش کن دیگه من واقعا نمیتونم دوتا بخورم لطفا بخورش.

مرد بزرگتر خواست دهن به اعتراض باز کنه که با وارد شدن اون ساندویچ به حلقش چشماش گرد شد و سریع با تعجب به به پسر بچه‌ای که خیلی زود ساندویچ رو وارد دهنش کرده بود،کرد.

پسر بچه لبخندی زد و ساندویچ رو توی دست های مرد گذاشت و در حین در آوردن ساندویچ دیگری شروع به حرف زدن کرد.

-دوست دارم وقتی یکی باهام غذا میخوره،پس لطفا اون رو بخور چون خوشم نمیاد وقتی من دارم تنهایی غذا میخورم یکی کنارم باشه که هیچ کاری انجام نمیده،اشکالی نداره اگه هم دیگه رو نشناسیم مهم اینه من از تو خوشم آمد و دوست داشتم بهت ساندویچ تعارف کنم و غدامو باهات تقسیم کنم پس لطفا،فقط بخورش.

پسر با شیرینی حرفاشو به مرد میزد،مرد اروم شده بود با جویدن اون لقمه توی دهنش لبخندی به پسر بچه زد و و با دست بلند کردن رو سر بچه موهاشو بهم زد

اون پسر خیلی شیرین و خوش خنده بود،اون از بچه ها خوشش نمیاد ولی این بچه خیلی بیشتر از سنش حرف میزنه و کلمات بزرگ رو به زبون میاره.

-اسمت چیه فندوق؟

-جئون جونگکوک هستم،و شما اجوشی؟

مرد مکسی کرد و پس از دقایقی گفت:

-میتونی صدام بزنی وی.

......

با رسیدن به در اتاق حس بدش بیشتر شد،با گرفتن نفس عمیق اروم جوریکه صدا در نیاد در رو باز کرد.
با کمی برانداز کردن اتاق و دیدن یه جسم مشکی پوش..اخمی کرد و با ترس و فکر کردن به اینکه اون فرد یک دزده با اعصبانیت سمتش رفت و با بالا آوردن چوب بیس‌بال محکم اون رو روی سر اون فرد مشکی پوش،فرود آورد.

-آخ..

با در آمدن صدای دردناک اون شخص سیاه پوش ترس پسر بیشتر شد.
نباید اینجا میموند،اون ترسیده بود،نمیدونست اون شخص کیه و چی می‌خواست
تهیونگ توی عمارت نبود و بادیگاردا و نامجون هیونگش هیچ جا نبودن نصف شب بود..اون واقعا ترسیده بود و ممکن بود هر لحظه مورد حمله‌ی اون شخص سیاه پوش،قرار بگیره.

با افتادن و لمس بدن اون سیاه پوش یه زمین پسر احتمال داد که اون شخص بیهوش شده بنابر این با سرعت از اتاق خارج شد و به سمت طبقات پایین عمارت رفت که کسیو برای کمک و خبر دادن به بقیه بیاره.

در کمال تعجب هیچکس،حتی یک نفر هم اونجا نبود.
این وضعیت برای پسر واقعا وحشتناک بود جوریکه نه کیم بود و نه هیچکدوم از کارکنانش.
در طول این سه ماهی که اینجا بود هیچوقت همچین موقعیتی پیش نیومده بود که کل عمارت خالی از سکنه بشه.
انگار توی اون عمارت به اون بزرگی فقط خودش بود فرد مشکی پوش توی اتاق.

با شنیدن صدایی از پشت سرش ترسش دوبرابر شد نمیدونست باید چیکار کنه با دیدن اینکه اون فرد مشکی پوش داره از اتاق میاد بیرون بدون هیچ فکری سمت آشپزخانه دوید،خودش هم نمیدونست کجا می‌خواست قایم بشه ولی فقط می‌خواست از دست اون مرد خلاص بشه.
ترس وحشتناکی سراغش آمده بود جوریکه حس میکرد این ترس داره واسش دژاوو میشه.

همونطور که داشت دنبال جایی برای قایم شدن می‌گشت چشمش به دری که به از آشپزخونه به حیاط وصله،افتاد
با دو به سمت اون در رفت و خوشبختانه خدمتکارا اونو قفل نکرده بودن.
اون می‌دوید فقط می‌دوید نمیدونست میخواد کجا بره.
اون مرد هی  نزدیک و نزدیک‌تر میشد.

نمیدونست چند دقیقه هست که داره فقط می‌دوعه که با احساس خالی شدن زیر پاش و سقوط یهویی‌اش سرش محکم به چیز سفتی برخورد کرد، چشماش تار می‌دیدن و هیچ چیز دیگه‌ای جز چیزا های تار، نمی‌دید البته جز یه جفت کفش چرم که جلوی چشماش متوقف شدن که با وجود تار دیدن چشمهاش، نو بودن اون کفشها رو فهمید.
از سرش خون میومد و بدنش می‌لرزید
هنوز بین خواب و بیداری بود
حالت تهوع داشت،حالش داشت بهم میخورد،سرش گیج میرفت و احساس تشنگی میکرد.
اون میخواد برگرده بغل هیونگش..اون از اینجا میترسه
با شنیدن صدای غیر آشنایی سعی کرد بفهمه اون صدا چی میگه‌.

-خیلی دنبالت میگشتم گل خوشگلم

اون میترسید،تهیونگ کجا بود؟تهیونگ نجاتش میده مگه نه؟
اون مرد طی این سه ماه باعث شد در همین حد اعتماد پسر رو با خودش جلب کنه،جوریکه پسر برای نجاتش اونو صدا بزنه و به اون تکیه ته
با کشیده شدن دستی بر روی سرش و احساس کردن اینکه روی هوا هست چشماش رو بست و بلخره بیهوش شده بود.

چرا اتفاقا جوری بود که تک تک اتفاقات گذشته دارن براش دژاوو میشن...

....
بفرمایید پارت جدید بنده یه هفته خارج از کشور بودم بعد سرما خوردگی شدید گرفتم تازه خوب شدم
تازه نوشتمش بفرماید تازه‌ی تازه‌اس🧍‍♀️
یک شنبه ی هفته بعد میبینمتون
کامنت یادتون نره عشقا

پارافیلا(ویکوکWhere stories live. Discover now