پارت هشتم

112 17 0
                                    

جونگ کوک دست به سینه کنار ماشین ایستاده بود و به تهیونگ نگاه میکرد. با لحن جدی گفت: "چرا همش دور و بر من میپلکی؟"

تهیونگ که بخاطر گیر کردن توی این شرایط ترسیده بود با لکنت گفت: "م- من کی... دور و بر... تو پلکیدم...؟"

جونگ کوک به طرف ماشینش برگشت و گفت: "خب اگه نه که پس من رفتم."

تهیونگ هول شد و داد زد: "نه! " در ماشین رو باز کرد و با عجله پیاده شد: "نه، اینطور نیست!" به سمت جونگ کوک رفت و ادامه داد: "وایسا یه لحظه!"

جونگ کوک متوقف شد و گفت: "خوبه پس اگه میخوای چیزی بگی، بگو." و به طرف تهیونگ چرخید و دوباره دست به سینه با چهره جدی روبروش ایستاد و بهش خیره شد.

تهیونگ شوکه شد و با استرس گفت: "اینجا گفتنش یه کم... بیا بریم یه جایی بشینیم..."

جونگ کوک با همون حالت جدی گفت: "کار و زندگی دارم. همینجا بگو.""

-" خب اینجا نمیتونم-"

+" پس من رفتم"

جونگ کوک به ساعتش نگاه کرد.

تهیونگ دستهاش رو مشت کرد و با عجله گفت: "باشه! خب! همینجا حرف میزنیم!" دستش رو جلوی دهنش گرفت و گلوش رو صاف: "خب... من... ما با هم یه کارایی کردیم..." با استرس انگشتاش رو به هم قفل میکرد و با انگشتاش بازی میکرد. دوباره ادامه داد: "که یعنی بینمون یه رابطه ای ایجاد شده، که به نظرم بد نیست که، یه کم باهمدیگه وقت بگذرونیم..."

جونگ کوک روی ساعتش ضربه زد و با صدای بلند گفت: "یه کم وقت داری!"

تهیونگ با خجالت گفت: "ب- بیا حسمون رو با هم تقسیم کنیم..."

+"برو سر اصل مطلب!"

تهیونگ از صدای بلند آلفای برتر روبروش شوکه شد، در حالی که چشمهاش رو بسته بود سرش رو کمی خم کرد و با صدای بلند داد زد: "بیا... قرار بذاریم!"

جونگ کوک با حالتی متعجب و گیج شده گفت: "کی؟ با کی؟ چکار کنیم؟"

-" تو و من با هم رابطه—"

آلفای جوون به طرف ماشینش چرخید و همزمان با صدای بلندی گفت: "صد سال سیاه! من میرم."

تهیونگ با تعجب بهش خیره شد. به طرف آلفای جوون دوید: "دِ صبر کن یه لحظه!" دستش رو گرفت و با عجله گفت: "چرا؟ چرا؟ چرا نمیخوای؟" با لحن ملایمی گفت: "تو که نمیدونی من چجور آدمیم، حتی نمیدونی کار و بارم چیه، پس چرا؟"

جونگ کوک کمی به سمت امگای کوچولو چرخید و جواب داد: " من نه میدونم کی هستی نه اینکه شغلت چیه. واسه همینم باهات قرار نمیذارم."

-" خب... خب میدونم نمیدونی ولی... وقتی باهام وقت بگذرونی کم کم میفهمی دیگه..."

جونگ کوک دستش رو از توی دست تهیونگ بیرون کشید و گفت: "من حوصله ندارم وقتمو بذارم... تا نمه نمه مردم رو بشناسم. پس خداحافظ." به طرف ماشینش رفت و دزدگیرش رو زد تا در رو باز کنه.

My Charming Alpha / آلفای جذاب منDonde viven las historias. Descúbrelo ahora