پارت هفتم

128 23 1
                                    

-"آهه... وای-- وایسا... هممم"

جونگ کوک پسر جوون رو به شیشه چسبونده بود و داخلش ضربه میزد. پسر جوون میلرزید و نفس نفس میزد.

-"این پوزیشن... خیلی- خیلی سخته... هاههه... بیا بریم توی تخت..."

جونگ کوک پسر رو توی بغلش بلند کرد و به طرف تخت رفت. دوباره دیکش رو داخلش فرو کرد و ضربه های شدیدش رو از سر گرفت.

پسر ناله های بلندی میکرد و به شونه های جونگ کوک چنگ میزد: "آه نه... هممم دارم می- میام... عاحح! هممم! د- دارم دیوونه میشم... ممم."

جونگ کوک گردن پسر رو با دستش گرفت و محکم روی تخت فشار داد. شدت ضربه هاش بیشتر شده بود و با هر ضربه بدن پسر به شدت تکون میخورد. برای لحظه ای چشمهاش تار شد و تصویر تهیونگ جلوی چشمهاش ظاهر شد.

تهیونگ با چشمهای پر از اشک به جونگ کوک خیره شده بود و نفس نفس میزد.

جونگ کوک که شوکه شده بود چشمهاش رو بست و دوباره باز کرد. دوباره همون پسر جلوی چشمهاش بود و از ضربه های آلفای جوون ناله میکرد «وات د هل!» جونگ کوک متوقف شد، سرش رو تکون داد و دستش رو روی چشمهاش گذاشت و زیر لب گفت: "دارم خل میشم."

پسر با تعجب گفت: "آه؟ چی شد؟"

جونگ کوک درحالی که از روی تخت بلند میشد جواب داد: "هیچی. واسه امروز کافیه..."

-"چی؟!"

..............................

«جونگ کوک گردن امگا رو توی دستش نگه داشته بود و با ولع مشغول بوسیدن و مارک کردنش بود. با دستهاش باسنش رو گرفت و محکم فشار داد.

-"آهه! جئون جونگ کوک- هممم"

آلفای جوون نفس نفس زد و به پسری که زیرش بود نگاه کرد: "هااه... هاااه..."

چشمهاش تار شده بود اما به خوبی میتونست چهره ی تهیونگ رو ببینه که با چشمهای خیس از اشک و شهوت بهش خیره شده بود و دستهاش رو به طرفش دراز کرده بود.

تهیونگ نالید: "جئون جونگ کوک سریعتر..."»

ناگهان آلفای جوون با وحشت چشمهاش رو باز کرد و از خواب پرید. پتوش رو کنار زد و گفت: "چی این الان چی بود؟"

نگاهش به دیکش افتاد که شق شده بود و زیر شورتش بالا اومده بود. با کلافگی غر زد: "گندش... بزنن..."

............................

جونگ کوک به طرف در اصلی شرکت میرفت. روز سردی بود و آلفای جوون بخاطر شب گذشته نتونسته بود خوب بخوابه. برای همین کلافه و عصبی بود.

"صبح بخیر معاون رئیس." منشی بیون به جونگ کوک نزدیک شد و لیوان قهوه رو به دستش داد.

جونگ کوک لیوان رو گرفت و گفت: "صب- صبح ... بخیر منشی بیون." ناگهان احساس لرزی توی بدنش پیچید. سرش رو چرخوند و از گوشه چشم نگاهی به پشت سرش انداخت.

My Charming Alpha / آلفای جذاب منTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang