خانوم هان با عصبانیت به میندونگ نگاه کرد :
_ اون بچه ...معصوم تر از اینه که بخوای اذیتش کنی مین ..خواهش میکنم از تصمیمت منصرف شومیندونگ با ارامش به هان نگاه کرد و دوباره برای خودش شراب ریخت :
_نمیتونم اجازه بدم خاندانم از هم بپاشه هان ، وقتی نمیتونم اون پسر و حذف کنم تنها راهی که باقی میمونه بردنش پیش خودمه ..باید جلوی چشمم باشه که بتونم کنترلش کنمخانوم هان عصاشو به زمین کوبید و با عصبانیت غرید:
_۱۵ سال...۱۵ سال لعنتی هیچوقت به فکرت نیفتاد که این پسر چطور زندگی میکنه؟؟ غذا میخوره؟ زندگی راحتی داره؟ اصلا باهاش درست رفتار میشه؟؟ هیچکدوم اینا برات اهمیتی نداشت ..بعد از این همه سال فقط به خاطر خودت اومدی که ارامشش و بهم بریزی ؟؟ وقتی تا الان کنارش نبودی از این به بعدم نباش بزار زندگیشو بکنه ...میندونگ که نمیتونست بیشتر از این ارامشش و حفظ کنه جام شرابش و محکم به زمین کوبید و جوری فریاد کشید که صداش توی کل عمارت پیچید:
_ تو برای من تعیین نمیکنی که چیکار کنم یا نکنم فهمیدیییی؟؟ فقط کاری که بهت گفتمو بکن اینجوری هیچکس اسیب نمیبینه ...برای منم ادای ادمای خوب و درنیار هرچیزی که الان توی زندگیت داری به خاطر اون پسره حتی این عمارت و ادمای داخلش ..
خانوم هان که بار دیگه حقیقت توی صورتش خورده بود هیچ حرفی نزد
درواقع نمیتونست چیزی بگه ..میندونگ راست میگفت هرچیزی که داشت به خاطر اون بود ..ولی این عذاب وجدان ..
این عذاب وجدان لعنتی اجازه نمیداد درست فکرکنه .
بهتر بود هرکاری که مین میخواد و انجام بده ..اینطوری بهتر بود نه تنها برای اون بلکه برای همشون ....~~~~~~~~~~~~~~~~
بک به محض رسیدن به خونه کوچیکشون با هجومی از سرزنش ها و حرفای پدر و مادرش روبه رو شد :
_ هیچ معلوم هست کجایی بک؟؟ مگه بهت نگفتم بدون خبر به من یا مادرت جایی نرو ؟؟ چرا هیچوقت گوش نمیدی پسره احمق ؟؟ اگه اتفاقی برات میفتاد چیکار میکردم هاااا؟؟
پدر بک که درست بعد از رفتن بک به خونه رسیده بود مدام سراغ پسرشو میگرفت ولی نه مادرش میدونست که کجا رفته نه سهون
برای همین با استرس به مسیر روستا نگاه میکرد تا شاید بک برگرده
و حالا که بعد از چندساعت برگشته بود انگار که استرسش تموم شده باشه فقط عصبانیت وجودشو گرفته بود
بک چطور میتونست اینقدر سر به هوا باشه؟؟ چرا درک نمیکرد که پدرش همه تلاششو میکنه که از خطر دور نگه اش داره_ مگه با تو نیستم بک چرا جواب نمیدی؟؟
بکهیون که به این حرفا و رفتارا عادت کرده بود چشماشو از کلافگی روی هم گذاشت :
_ باورکنین اونقدر بزرگ شدم که بتونم تنهایی برم بیرون ..کسی قرار نیست منو بکشه خیالتون راحت ..
YOU ARE READING
True heir 1 [Completed]
Fanfictionسال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشور کره رو تسخیر کرده بودن بکهیون زندگی عادی با خانواده مهربون توی یه روستای کوچیک سرسبز نزدیک مرز ژاپن داره ..ولی چی میشه که با اومدن خانواده اشرافی پارک به اون روستا همه چیز بهم بریزه؟؟ زندگی روی وحشتناک و سختشو بهش نش...