_میخوای بکهیون و کجا ببری؟؟
لوهان با ترس پرسید و چند قدم به هردوشون نزدیک شد..
وقتی برای هواخوری از اتاقش بیرون اومده بود و پا توی حیاط گذاشت صدای فریادای کسی به گوشش رسید که خیلی شبیه صدای سهون بود ..برای همین خودشو بی معطلی به سمت صدا کشونده بود و چند لحظه قبل با گوشای خودش شنید که سهون از رفتن و بردن بکهیون حرف میزنه ..
با شنیدن اون حرفا بند دلش پاره شد..دیدن سهون و بکهیون توی اون فاصله از هم و حرفایی که بهم میزدن تمام معادلات ذهنش و بهمزده بود ..بارها با خودش گفته بود که امکان نداره بکهیون دروغ گفته باشه ولی دیدن اوندو نفر کنار هم تمام باورهاش و عوض کرده بود ..
درست و دقیق یادش بود که توی مهمونی خیریه سهون گفته بود که کسی که عاشقشه رو از اینجا میبره و الان دقیقا اون حرف و به بکهیون زده بود
_مگه با شما نیستم ؟؟ از چه رفتنی حرف میزنین؟؟
لوهان عصبی پرسید و اونقدر جلو اومد که میتونست برق چشمای هردو نفر و توی تاریکی ببینه ..
بکهیون که از حضور لوهان اونجا جا خورده بود گفت
_لوهان..اونطوری که فکرمیکنی نیست بزار توضیح...
_چیو میخوای توضیح بدی؟؟ اصلا چی داری که بگی؟؟
لوهان با حرص گفت و قطره اشک سمجی که به سختی کنترلش کرده بود از چشماش پایین ریخت
_میخواستی چانیول و توی این شرایط ول کنی و بری؟؟ اینقدر بی احساسی بکهیون؟؟
_مواظب حرف زدنت باش ..
قبل از اینکه بکهیون جوابی بهش بده سهون با جدیت گفت و جلوی بکهیون قرار گرفت
_ حق نداری باهاش اینطوری حرف بزنی فهمیدی؟؟
لوهان با ناباوری به سهون نگاه کرد ..انگار که کسی اب یخ روش ریخته باشه فقط به چشمای سیاه سهون نگاه میکرد و نفس نفس میزد ..دیدن اون دونفر براش کافی نبود که سهون اینطوری قلبش و میشکست...تا حالا سهون از اون دفاع کرده بود؟؟ اصلا کسی پیدا میشد که از لوهان دفاع کنه؟؟
لوهان همیشه فکرمیکرد کسی که قراره تمام خلاء های احساسیش و پر کنه سهون باشه ولی اون الان داشت سنگ کس دیگه ای رو به سینه میزد ..کسی که لوهان نبود و همین به روحش زخممیزد ..
بکهیون با کنار زدن سهون با نگرانی به لوهان نزدیک شد و کلماتش و پشت سر هم ردیف کرد
_لوهان باور کن اشتباه متوجه شدی ..من قرار نیست جایی برم ...
امکاننداره چانیول و رها کنم اونم توی این وضعیت..
_چی داری میگی بکهیون؟؟
سهون با عصبانیت پرسید و خواست سمت بکهیون بره ولی قبل از اینکه حرکتی بکنه بکهیون خودشو عقب کشید
YOU ARE READING
True heir 1 [Completed]
Fanfictionسال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشور کره رو تسخیر کرده بودن بکهیون زندگی عادی با خانواده مهربون توی یه روستای کوچیک سرسبز نزدیک مرز ژاپن داره ..ولی چی میشه که با اومدن خانواده اشرافی پارک به اون روستا همه چیز بهم بریزه؟؟ زندگی روی وحشتناک و سختشو بهش نش...