با خوشحالی توی راهرو بار قدم میزد و لبخند از روی لبش کنارنمیرفت ..انگار که دیدن شکست اون پسر بهش انرژی دوباره ای داده باشه تا صبح نخوابید و مدام مشروب های مختلف و امتحان میکرد و همونجا روی مبل ها خوابش برده و الان با اینکه سر درد داشت ولی انرژی پیروزی باعث میشد لبخند بزنه و مطمعن بود چانیول دیگه تا الان بیدار شده و میتونه پز برنده شدنش و بهش بده و از شر اون پسر خلاصش کنه ..
با قدمای محکم و پر اعتماد به نفسی سمت اتاقی که چانیول دیشب خودشو با اون دختر داخلش حبس کرده بود رفت و در و بی محابا باز کرد
_ چان ..
اسمشو پر انرژی صدا کرد و وقتی اونو نشسته با لباس روی تخت دید متعجب شد ، انتظار داشت الان لخت با اون دختر توی تخت خوابیده باشه ولی چانیول حتی لباساش و در نیاورده بود
_ چانیول خوبی؟؟ پس دختره کجاس ؟ فرستادیش بره؟؟
چانیول در حالی که لبه تخت نشسته بود و دستاشو روی زانوهاش گذاشته بود پوزخندی زد
_ اره خیلی خوبم ..
تمین به سر پایین افتاده چانیول و موهای بهم ریختش نگاهی کرد و بعد از بستن در کامل وارد اتاق شد
_ پس چرا اینجوری اینجا نشستی ؟؟ دیشب بهت خوش نگذشت؟؟
خودشو کنار چانپرت کرد و لبه تخت نشست
_ یا نکنه از دختره خوشت نیومد؟؟ اشکال نداره دفعه بعد میسپارم یکی بهترشو برات بیارن چطوره؟؟
چانیول با همون قیافه تاریکش از روی تخت بلند شد و سمت در رفت
تمین متعجب به رفتارای غیر عادیش نگاه میکرد و هیچی نمیگفت تا اینکه دید چانیول داره در و قفل میکنه
_ چرا در و قفل کردی؟؟
چانیول بعد از قفل کردن در سمتش چرخید و با اخمای تو رفته و چهره ای که عصبانیت و داد میزد اروماروم سمتش رفت
_دیشب چه غلطی کردی؟؟
_من؟؟ مگه چیکار کردم؟؟
تمینبا استرس پرسید و چانیول بازمبهش پوزخند زد ..بعد از اینهمه سال رفاقت میتونست بفهمه چه زمانایی بهش دروغ میگه و الان دقیقا همون زمان بود
تمین از روی تخت بلند شد و با استرس دستی به موهاش کشید
_الانواسه چی ناراحتی ؟؟ به خاطر اینکه بهت ثابت کردم اونپسره فقط برات یه هوس ...
قبل از اینکه حرفشو تموم کنه مشت چانیول روی چونش نشست و زخمقبلی سرباز کرد و شروع به خونریزی کرد
_اه .لعنتی چیکار میکنی؟؟
تمین همینطور که دستشو به چونه دردناکش میکشید روبه چانیولی که از خشم نفس نفس میزد گفت و باعث شد چانیول بار دیگه بهش حمله کنه و اینبار محکم تر از قبل با مشت توی صورتش بزنه
YOU ARE READING
True heir 1 [Completed]
Fanfictionسال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشور کره رو تسخیر کرده بودن بکهیون زندگی عادی با خانواده مهربون توی یه روستای کوچیک سرسبز نزدیک مرز ژاپن داره ..ولی چی میشه که با اومدن خانواده اشرافی پارک به اون روستا همه چیز بهم بریزه؟؟ زندگی روی وحشتناک و سختشو بهش نش...