کریس مدام چشماشو بین مهمونا میچرخوند تا بتونه چانیول یا میندونگو پیدا کنه ..
اون دوتا به طرز عجیبی غیبشون زده بود و این برای اون خوب نبود
میخواست تا اخرین لحظه اونا جلوی چشمش باشن تا بتونه درست نقشه اش و پیاده کنه ..
کل هفته رو روی مخ وزیر کارکرده بود تا بتونه به این مهمونی بیاد و الان نبودن اون دوتا داشت به نقشه هاش گند میزد ..
همینطور که به در ورودی نگاه میکرد و سرشو بی حواس برای افسر ژاپنی کنارش تکون میداد جام شرابش و سر کشید و کلافه به حرفای مضخرف اون مرد گوش داد ..
به نظرش دیگه زیادی داشت پرحرفی میکرد و کریس اینو دوست نداشت..ژاپنی ها با چینی ها رابطه خوبی نداشتن برای همین کریس درک نمیکرد مرد کنارش برای چی داره اینقدر باهاش صمیمانه برخورد میکنه..
اکثر فرمانده ها و افسرهایی که اونجا بودن سعی میکردن زیاد باهاش برخورد نداشته باشن یا حداقل برخورد کمی داشته باشن ولی این مرد مدام داشت کنار گوشش پرحرفی میکرد و تمرکزش و ازش میگرفت
_ حواستون به منه ارباب وو؟؟
کریس چشماشو چرخوند و به سختی نگاهشو از در ورودی گرفت و به اون مرد داد
_ مگه اجازه میدین که حواسم از شما پرت بشه جناب یوتو ..
یوتو که متوجه کنایه کریس شده بود خنده مصنوعی کرد و به چشمای کریس زل زد
_پرحرفی منو ببخشید دوست داشتم اطلاعاتم و دراختیارتون بزارم ..
کریس نگاهی از بالا به پایین به اون مرد انداخت و گفت
_ و چی باعث شده فکرکنین من نیازی به اطلاعات شما دارم؟؟
مرد خنده اشو خورد و حالا با اخم بهش نگاه میکرد
_فکرمیکردم میتونیم باهم دوست باشیم ..
کریس خنده بلندی از حرف اون مرد کرد و همینطور که دستشو روی شونه های افتادش میذاشت گفت
_ من هیچ دوستی ندارم افسر یوتو ..واسه همینه که تا الان سرپا موندم ..پس فکر دوستی با من و نکنید
بعد از دیدن چهره برافروخته مرد روبه روش خواست ازش فاصله بگیره و بره که با صداش دوباره به سمتش برگشت
_ میدونم که میخوای میندونگ و از سر راهت برداری ..
کریس نگاهی به چشمای عصبانی اون مرد کرد و ابروهاشو بالا انداخت
_ خب ؟ کیه که اینو ندونه؟
با لحن مسخره ای گفت و منتظر به اون مرد چشمدوخت ..
یوتو با همون اخم به کریس نزدیکتر شد و با صدای ارومی که فقط خودشون دوتا بشنون گفت
_کمکت میکنم که از شرش خلاص شی ..
YOU ARE READING
True heir 1 [Completed]
Fanfictionسال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشور کره رو تسخیر کرده بودن بکهیون زندگی عادی با خانواده مهربون توی یه روستای کوچیک سرسبز نزدیک مرز ژاپن داره ..ولی چی میشه که با اومدن خانواده اشرافی پارک به اون روستا همه چیز بهم بریزه؟؟ زندگی روی وحشتناک و سختشو بهش نش...