قرار بود امروز به دیدنش بره ..
سه روز بود که از دوریش داشت دیوونه میشد و حالا تصمیم داشت بعد از این دوری اجباری ببینتش..
توی این مدت فقط خودشو توی اتاقشون که حالا فقط چانیول ازش استفاده میکرد حبس کرده بود تا ماجرا پیش اومده از بین بره ..
فکرش و میکرد اگه زود سراغ بکهیون بره مطمعنا پدرش و بقیه تعقیبش میکنن و از جای بک با خبر میشن برای همین یه مدت و فقط یه گوشه ساکت منتظر بود تا تمام حواس ها از روی اون برداشته بشه
هرچند که هنوزم زیر ذره بین پدرش بود ولی با اینحال بقیه رو از پیدا کردن بک نا امید کرده بود..توی این سه روز ساعت ها مینشست و به بکهیون فکر میکرد..به اینکه چقدر به بودنش توی این اتاق و کنارش عادت کرده ..
چانیول حتی دیگه شب ها خواب درستی نداشت ..انگار بدجوری به اینکه بکهیون و بغل کنه و بخوابه عادت کرده بود..
بعد از سه روز دیگه طاقتش و نداشت ..میخواست هر جوری شده بکهیون و ببینه ..
جوری دلتنگ بود که میشد اینو از توی چشماش خوند ..
تنهایی باعث شد که بفهمه از هر موقع دیگه ای عاشق تره ..نمیتونست دست از فکر کردن به بکهیون برداره..بدون هیچ سر و صدایی از اتاقش بیرون اومد و وقتی مطمعن شد کسی توی راهرو نیست از پله ها پایین رفت و چند دقیقه بعد درست از همونجایی که بک و فراری داده بود از عمارت بیرون زد ..
نمیتونست ریسک اینو بپذیره که یکی از محافظا اونو ببینه ..
راه نسبتا کوتاه رو به سمت پشت عمارت طی کرد و وقتی جیسو رو اونجا دید خیالش راحت شد ..
جیسو با اصرار زیاد ازش میخواست که پیش بکهیون بره و چانیول دیگه نمیتونست در برابر خواهش کردنش مقاومت کنه ..البته دلیل دیگش این بود که نمیخواست بکهیون احساس تنهایی کنه و بودن جیسو کنارش باعث میشه حداقل لحظه ای از فکر و خیال دست برداره ..
جیسو زودتر از چانیول از عمارت بیرون زد و حالا وقتی چانیول و بعد از چند ساعت طاقت فرسا دید لبخند بزرگی به روش زد
_ بالاخره اومدین..
چانیول سرشو اروم تکون داد و بدون ذره ای وقت تلف کردن راه افتاد ..
حتی نمیتونست از ماشین یا چیز دیگه ای استفاده کنه چون مطمعنا جلب توجه میکرد ..
همراه جیسو مسیر رفتن به مطب سهون و پیش گرفتن ..
توی مسیر هیچکدوم حرفی نمیزدن ، انگار جیسو هم فهمیده بود که چانیول حوصله هیچ چیزی رو نداره برای همین برخلاف همیشه سکوت کرده بود و قدماشو با چانیول هماهنگ میکرد تا زودتر به اونجا برسن ..نیم ساعت بعدی به سختی و با صدای قدم هایی که روی سنگ ریزه ها برمیداشتن گذشت ..
وقتی به مطب رسیدن چانیول جلوی در چند لحططه مکث کرد تا بتونه اضطرابی که داشت و کنترل کنه و بعد چند لحظه که با نفسای عمیقش گذشت چند ضربه به در زد ولی در کمال تعجب اون در این موقع شب باز بود و چانیول نگاه نگرانی به جیسو و بعدش در باز داد
سریع و بدون لحظه ای تردید در و باز کرد و وارد شدچشماش و گوشه گوشه گردوند و وقتی هیچکس و ندید سمت اتاق ها رفت و وقتی در باز یکیشون و دید سریع داخل رفت ..
YOU ARE READING
True heir 1 [Completed]
Fanfictionسال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشور کره رو تسخیر کرده بودن بکهیون زندگی عادی با خانواده مهربون توی یه روستای کوچیک سرسبز نزدیک مرز ژاپن داره ..ولی چی میشه که با اومدن خانواده اشرافی پارک به اون روستا همه چیز بهم بریزه؟؟ زندگی روی وحشتناک و سختشو بهش نش...