PART 3

1.1K 230 13
                                    

_سهون تو اینجا چیکارمیکنی؟؟

بکهیون به محض بیرون اومدن از عمارت با سهونی روبه رو شده بود که کیف پزشکیش همراهش بود و با عجله به سمت اتاق خانوم هان میرفت

_ بک ..خانوم هان واسم پیغام فرستادن که حال یکی بد شده منم فورا خودمو رسوندم ..اولش ترسیدم فکرکردم تورو میگه ولی حالا که دیدمت خیالم راحت شد
قبل از اینکه بک چیزی بگه هیوری که پشت سهون حرکت میکرد و به خاطر سرعت راه رفتن سهون تازه بهش رسیده بود گفت:

_ خانوم هان توی گلخونه منتظرته سهون ..
سهون که حالا خیالش از بابت بکهیون راحت شده بود نفس عمیقی کشید :
_ خیلی خب بریم...بک تو همینجا باش باهم برمیگردیم ..

بک باشه ای گفت و بعد از رفتن سهون رفت به اصطبل تا با اسب ها خودشو سرگرم کنه و منتظر سهون بمونه

سهون به محض وارد شدن به گلخونه تعظیمی به خانوم هان کرد
_ خوشحالم دوباره میبینمتون خانوم..
خانوم هان دستاشو باز کرد و با خوشحالی سهون رو به آغوش کشید :
_ منم از دیدنت خوشحالم سهون ..از اخرین باری که دیدمت لاغر تر شدی

سهون لبخندی زد و از آغوش خانوم هان بیرون اومد :
_کارام بیشتر شده ..توی سئول ادمای زیادی هستن که هزینه درمان و ندارن منم مجبورم هر هفته بهشون سر بزنم برای همین وقت نمیکنم درست غذا بخورم...

_ سهون تو اول از همه باید به خودت اهمیت بدی ..ادمای فقیر و اسیب دیده به دکتر زنده و سالم بیشتر احتیاج دارن درسته؟؟

_ همینطوره که شما میگین سعی خودمو میکنم که بیشتر حواسم به خودم باشه

خانوم هان لبخندی زد و همراه سهون توی گلخونه قدم زد :
_ درواقع به خاطر همین خواستم بیای اینجا ..
سهون که همراه قدم زدن حواسش و کامل به خانوم هان داده بود گفت :
_ برای چه چیزی خانوم؟؟
خانوم هان همینطور که گلدون مورد علاقه اش و جابه جا میکرد روبه سهون گفت :
_ دختر خانواده جانگ مریض شده ..میدونی که من به اون خانواده مدیونم ..ازت خواستم بیای اینجا که بری و اگه تونستی درمانش کنی

سهون که همیشه منتظر فرصتی برای جبران زحمات خانوم هان برای خودش و بکهیون بود این کار و یه جور جبران میدید
اینکه بره و اون دختر و درمان کنه حتما بخشی از دینش رو به خانوم هان ادا کرده

_ هرجور شما بخواین خانوم تمام تلاشمو میکنم
خانوم هان دستشو روی شونه سهون گذاشت
_ میدونستم که میتونم روی تو حساب کنم ...هیوری منتظره اون تورو میبره اونجا ..

سهون که از این همه عجله خانوم هان متعجب شده بود گفت :
_ فکرنمیکردم اینقدر عجله داشته باشین ..راستش من حتی لباس مناسبی نپوشیدم فکرکردم اگه برگردم و بعد...

_ نه نه اصلا لازم نیست تو فقط لازمه همراه هیوری بری اونجا هرچیزی که بخوای در اختیارت میزارن

True heir 1 [Completed]Where stories live. Discover now