با چشمای کوچیکی که از تعجب بزرگ شده بود به مردمی که توی خیابونای سئول قدم میزدن نگاه میکرد ..اینجا دیگه خبری از روستایی هایی که هانبوک های قدیمی و سفید و بی روح و بپوشن نبود..مردماینجا خیلی با اون روستای کوچیک تفاوت داشتن ...توی اون روستای لعنتی هیچوقت نمیتونست خانومایی رو ببینه که کت و دامن یا پیراهن های گل گلی و رنگ شاد پوشیده باشن..
زنای اون روستا همیشه کنار شوهراشون سر زمینا کار میکردن برای همین هیچوقت اینقدر زیبا و خوش لباس نبودن ...اونا همیشه دامناشون از گِل پوشیده شده بود نمیتونستن ارایش کنن زنای اینجا سعی میکردن روی گونشون و سرخ کنن ولی توی روستای اونا به خاطر افتاب شدیدی که میزد گونه همه کسایی که مجبور به کار سخت بودن سوخته بود...
بکهیون نگاهش به زنی افتاد که موهاشو با یه حالت خاصی بالای سرش به همراه سنجاق سر پروانه بسته بود...
با خودش فکرکرد که اگه موهای مادرشو با اون سنجاق سر میبست چقدر زیبا میشد.
موهای مادرش دقیقا مثل موهای اون زن زیبا بودن..
با یاداوری مادرش بغض کرد ...اون زن بدون اینکه لذتی از زندگیش ببره خودشو وقف بکهیون کرده بود..اون و پدرش هیچوقت نمیذاشتن که بکهیون کارای سخت بکنه برعکس بقیه هم سن و سالاش که توی روستا از وقتی که یادش میومد همراه پدرشون کار میکردن ولی پدر و مادر بک اینجوری نبودن...
اونا نمیذاشتن حتی بک ماهیگیری یاد بگیره..هرموقع بک اصرار میکرد پدرش میگفت
با این دستا کارای مهم تری باید بکنی ..ماهیگیری برای تو نیست بک
مادرش هیچوقت لباسای خوبی نپوشید .مثل زنای اینجا پیراهن های رنگی نبوشید ولی درعوض همیشه سعی میکرد برای بک بهترینا رو فراهم کنه ..
با یاداوری دوباره اونا بغضشو به سختی فرو داد. هنوز پیراهن خونی پدرش و تیر هایی که مادرش جلوی چشمش خورد و به یاد میاورد...اون حتی نمیدونست پدر و مادرش به چه گناهی دارنکشته میشن ..فقط نظاره گر بود که چطوری خانوادش و جلوی چشماش ازش گرفتن ...اونا دیگه نبودن ..دیگه هیچوقت برنمیگشتن ..و این بک و اازار میداد...
با رسیدن به جلوی عمارتی پوشیده از سنگ و چوب بک از فکر بیرون اومد ناخوداگاه محو زیبایی روبه روش شد ..اون کسی بود که توی عمارت خانوم هان زیاد رفت و امد داشت و اینطوری نبود که ندونه ادمای ثروتمند چطوری زندگی میکنن ولی این عمارت واقعا فرق داشت..
از بیرون هم مشخص بود چقدر بزرگ و زیباست
وقتی دروازه روبه روشون باز شد و سوهو ماشین و با ظرافت خاصی داخل برد بکهیون تازه شدت زیباییش و درک کرد..
حیاط بزرگی که از در ورودی تا خود عمارت بود و درختایی که هردو طرفش و گرفته بودن ..اون باغچه های پر از گل بکهیون غمگین و به وجد میاوردن ..اون عاشق گل بود..هرنوعی از گلا رو میدید تا خودشو توی عطرش غرق نمیکرد ارومنمیگرفت و اینجا دقیقا جلوی چشمش پر از گلای رز شارون و ازالیا های صورتی رنگی که همه جا حتی روی زمین پخش شده بودن بود...
به محض ایستادن ماشین چانیول سریع پیاده شد و پشت سرش دقیقا بکهیون بود که با ذوق وصف نشدنی توی چهرش بعد از اون همه سختی توی که کشیده بود پیاده شد...
با ذوق به ازالیا های صورتی که روی زمین بودن نگاه کرد اینجا دقیقا براش شبیه بهشت بود..توی روستای خودشون به سختی میتونست یه گل یا گیاهی به غیر درختای بلند و بوته ها پیدا کنه ولی اینجا دقیقا شبیه رویاهاش بود ..
لبخندی روی صورتش شکل گرفت که با شنیدن صدای چان از صورتش پاک شد
_دوست داری تا شب اونجا بمونی و مثل احمقا لبخند بزنی؟؟
با دیدن چان که تنهاکنار ماشین وایساده بود و نگاهش میکرد هول شد و به سمتش رفت
_ ب.ببخشید ..حواسم نبود..
چان با همون اخمی که همیشه داشت چشم ازش گرفت و به سمت در ورودی حرکت کرد
بکهیون دقیقا پشت سرش مثل جوجه ای که مادرش و دنبال میکنه رفت ..درواقع نمیخواست که دوباره صدای چان و دربیاره ..خودشم میدونست که وقتی ذوق زده میشه دیگه صدای هیچ چیز و هیچکس و نمیشنوه ..و این بار دوم بود که حواس پرتی میکرد و چان بهش تذکر میداد...
درست پشت سر چانیول از در ورودی داخل شد و با تعجب به خدمتکار هایی که تا کمر خم شده بودن نگاه کرد...
همه اونا چه زن و چه مرد توی دو ردیف و در کنار هم به اقای پارک و بعدش چانیول تعظیم کردن ...
مرد میانسالی که به نظر سر خدمتکار اون خونه بود جلو اومد و با لبخند به چان و اقای پارک خوشامد گفت
_ خوشحالم که برگشتین ارباب و همینطور شما ارباب جوان ...اگه اجازه بدین بگم حمام و براتون اماده کنن از سفر برگشتین و خسته این ..
میندونگ با لبخند کت بلندش و که روی دستاش حمل میکرد به دست اون مرد داد و گفت
_ لازم نیست جونگده ..به جاش بگو ۴ تا قهوه بیارن به اتاقم قراره صحبت طولانی داشته باشیم...
و بعد با سر به سوهو و تمین اشاره کرد ..جونگده بدون حرفی تعظیمی کرد و به یکی از خدمتکارا گفت که قهوه هارو اماده کنه ..به دنبال اون بقیه خدمتکار ها هم ازشون فاصله گرفتن و هرکدومبه دنبال کار خودشون رفتن ..ولی همچنان جونگده اونجا منتظر دستور دیگه ای از سمت اربابش بود..
میندونگ به سمت تمین و سوهو برگشت و با لحن جدی گفت
_ بهتره توی اتاقم یه جلسه ای داشته باشیم ..چان توهم باید باشی ..
و بعد بدون پرسیدن نظر هیچکدوم از اونا مسیر اتاقش و پیش گرفت ..
تمین با لحن خسته ای اعتراض کرد
_ اخه چرا الان؟؟ واقعا خسته ام..
و بعد به سمت همون مسیری که میندونگ رفته بود رفت
سوهو تک خنده ای کرد و روبه چان گفت
_ تمین بیشتر از همه اعتراض میکنه ولی زودتر از همه برای خودشیرینی میره پیش پدرت ..نچ نچ نچ
چانیول بی حس نگاهش کرد و سوهو که دید چان به شوخیش نمیخنده همینطور که سرشو به دو طرف به نشونه تاسف تکون میداد پشت سر تمین حرکت کرد
و حالا فقط چانیول و بکهیون جلوی ورودی مونده بودن ...
بکهیون نمیدونست چیکار کنه ..تنها چیزی که به ذهنش میرسید این بود که به چان بچسبه و هرجا اون رفت اونم بره یا هرکاری که اون کرد اونم بکنه ..
برای همین به محض حرکت کردن چان به سمت اتاق پدرش دقیقا پشت سرش حرکت کرد ولی با ایستادن یدفعه ای چان و برگشتش به سمتش هول شد و کمی ازش فاصله گرفت
_ تو کجا میای؟؟
چانیول گفت و به چهره متعجب بک زل زد ..بکهیون یه قدم دیکه عقب رفت و کفت
_ بب..خشید ..نمیدونستم چیکار کنم گفتم هرکجا که میری منم همراهت بیام
بکهیون صادقانه گفت و سعی کرد تا جایی که میتونه توی چشمای چان نگاه نکنه ..اون چشمای بی حس و گاهی عصبانی واقعا میترسوندش..
چانیول چشماشو از روی کلافگی بست و به محض باز کردنشون جونگده رو صدا زد
_ جونگده ..بیا اینجا
اونا فقط یکم از جونگده فاصله داشتن ولی چان جوری محکم و با یکمی فریاد اسمشو صدا زده بود که بک و از جا پروند ..
جونگده به محض شنیدن صدای چان به سمتش رفت
_ بله ارباب جوان
_ این پسر و ببر به اتاقم و اونجا نگه اش دار اجازه بیرون اومدن از اونجارو نداره تا من بگم فهمیدی؟؟
_ بله ارباب ..
جونگده به سمت بک اومد و با دستش به مسیری که به سمت اتاق چان میرفت اشاره کرد
_ از این طرف ..
اما بک دهن به اعتراض باز کرد و برای اولین بار اونم مثل چان اخماشو توی هم کشید
_ یعنی چی که اونجا نگه ام داره؟؟ مگه من زندانی ام؟؟
_ اگه اعتراضی داری میتونی برگردی همونجایی که سربازا منتظرت بودن ...نظرت چیه؟؟
بکهیون دهنش مثل ماهی باز و بسته شد ..درواقع چیزی در برابر این تهدید واضح نمیتونست بگه ..چان عملا تهدیدش کرده بود که اگه به چیزی که اون میخواد اعتراض کنه برمیگرده به همون بدبختی که ازش دراومده بود...
بکهیون که واضحا از این تهدید ترسیده بود هیچی نگفت
_ خوبه مثل اینکه میفهمی چی میگم ...
چان گفت و اینبار بدون منتظر موندن پشتشو به بک کرد و از اونجا دور شد ...
بکهیون که حسابی کفری شده بود و توی ذهنش چانیول و لعنت میکرد به سمتی که جونگده گفته بود حرکت کرد .
اصلا دلش نمیخواست توی اتاق زندانی بشه ..نه تا وقتی که این عمارت حیاط به اون زیبایی همراه با یه عالمه گل و گیاه داشت ..
برخلاف میلش پشت سر جونگده حرکت میکرد ...وقتی از پله ها بالا رفتن و وارد راهرویی شدن جونگده به حرف اومد
_ نمیدونم کی هستی یا چرا ارباب جوان گفتن که ببرمت توی اتاقشون ولی باید یه چیز و یادت باشه ..
مکثی کرد و به سمتش برگشت و توی راهرو نگه اش داشت
_ ارباب جوان از سر و صدا خوششون نمیاد برای همین انتهایی ترین اتاق عمارت مال ایشونه جایی که کمترین صدا میره و اصولا صدایی هم از اونجا نمیاد ..پس سعی کن تا وقتی اینجایی مثل یه روح بی صدا باشی ...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
True heir 1 [Completed]
Hayran Kurguسال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشور کره رو تسخیر کرده بودن بکهیون زندگی عادی با خانواده مهربون توی یه روستای کوچیک سرسبز نزدیک مرز ژاپن داره ..ولی چی میشه که با اومدن خانواده اشرافی پارک به اون روستا همه چیز بهم بریزه؟؟ زندگی روی وحشتناک و سختشو بهش نش...