PART 36

1.2K 273 215
                                    

چشمای عسلیش و به پنجره دوخته بود و بدون اینکه ذره ای تکون بخوره ساعت ها اون گوشه نشسته بود و به حیاط روبه روش نگاه میکرد..

سعی میکرد تا جای ممکن از اتاق بیرون نره و با بقیه هیچ ارتباطی نگیره چون نمیتونست این حال بدش و برای کسی توضیح بده..

رنگ‌ و روی پریده و چشمایی که دیگه نمیخندیدن چیزی نبود که بقیه متوجه اش نشن ..

توی این مدتی که گذشت و استرسی که اون شب کشید حتی وقت نکرده بود بپرسه چه بلایی سر اون خدمتکارا اومده و برادرش چیکارشون کرده ..تنها چیزی که میدونست این بود که مطمعنا چان از جونشون نگذشته ...

توی این مدت برادرش به تیانگ اعتماد بیشتری پیدا کرده بود و حالا دیگه تیانگ حتی طرفای اتاقشم‌نمیومد..از وقتی که بک و نجات داده بود چانیول اونو خدمتکار شخصیش کرده بود و لوهان تنها کسی که میتونست باهاش حرف بزنه رو کم کم داشت از دست میداد..

_نامرد..حتی نمیاد بپرسه چه حالی دارم..

انگار که تیانگ روبه روش باشه گفت و سرشو به دیوار کنار‌پنجره تکیه داد ..

حالا دیگه به جای تیانگ یه خدمتکار جدید و برای کارای اون استخدام کرده بودن و لوهان حتی نمیخواست اون‌ مرد و از نزدیک ببینه ..

مرد لاغر اندامی که حسابی با لوهان اختلاف سنی داشت و لوهان حتی نمیتونست راجب روزمرگی هاش چیزی بهش بگه ..حقیقت این بود که اون مثل تیانگ جوون و سرزنده نبود که لوهان و از این حال دربیاره ..

حرفای سهون اون شب اینقدر روی حالش تاثیر گذاشته بود که دیگه حتی گریه ام نمیکرد و فقط به یه گوشه خیره میشد و بعضی اوقات با خودش حرف میزد..حتی دیگه توان فکرکردن به سهونو هم از دست داده بود

قبل از اینکه دوباره توی افکارش غرق بشه در به تندی باز شد و پشت سرش این‌ مینجی بود که با یه حالت بدی وارد اتاقش شد

_چی میخوای؟؟

لوهان بی حوصله پرسید و مینجی پوزخندی به قیافه اش که حال زارش و نشون میداد زد

_قیافت شبیه مرده ها شده ..اینطوری مردای اطرافت و میترسونی ها بی نصیب میمونی ..

بعد از گفتن حرفش روی تخت نشست و با همون نگاه از بالا به پایینش به لوهان و عکس العملش خیره شد

ولی برخلاف تصورش لوهان بدون هیچ عصبانیت یا ناراحتی سمتش برگشت

_دیگه نمیتونی بکهیون و اذیت کنی اومدی  سراغ من؟

مینجی با شنیدن اسم‌بکهیون اخماشو توی هم کشید ولی قبل از اینکه دوباره به خودش فشاری وارد کنه چند نفس عمیق کشید و لبخندی زد

_ نگران اون نیستم بالاخره شرش کنده میشه ..ولی تو چی؟؟ تو باهاش مشکلی نداری؟؟ از وقتی وارد زندگیمون شده چانیول دیگه اون یه ذره توجهی که بهت داشت و نداره ..بیچاره..

True heir 1 [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora