چشمای عسلیش و به پنجره دوخته بود و بدون اینکه ذره ای تکون بخوره ساعت ها اون گوشه نشسته بود و به حیاط روبه روش نگاه میکرد..
سعی میکرد تا جای ممکن از اتاق بیرون نره و با بقیه هیچ ارتباطی نگیره چون نمیتونست این حال بدش و برای کسی توضیح بده..
رنگ و روی پریده و چشمایی که دیگه نمیخندیدن چیزی نبود که بقیه متوجه اش نشن ..
توی این مدتی که گذشت و استرسی که اون شب کشید حتی وقت نکرده بود بپرسه چه بلایی سر اون خدمتکارا اومده و برادرش چیکارشون کرده ..تنها چیزی که میدونست این بود که مطمعنا چان از جونشون نگذشته ...
توی این مدت برادرش به تیانگ اعتماد بیشتری پیدا کرده بود و حالا دیگه تیانگ حتی طرفای اتاقشمنمیومد..از وقتی که بک و نجات داده بود چانیول اونو خدمتکار شخصیش کرده بود و لوهان تنها کسی که میتونست باهاش حرف بزنه رو کم کم داشت از دست میداد..
_نامرد..حتی نمیاد بپرسه چه حالی دارم..
انگار که تیانگ روبه روش باشه گفت و سرشو به دیوار کنارپنجره تکیه داد ..
حالا دیگه به جای تیانگ یه خدمتکار جدید و برای کارای اون استخدام کرده بودن و لوهان حتی نمیخواست اون مرد و از نزدیک ببینه ..
مرد لاغر اندامی که حسابی با لوهان اختلاف سنی داشت و لوهان حتی نمیتونست راجب روزمرگی هاش چیزی بهش بگه ..حقیقت این بود که اون مثل تیانگ جوون و سرزنده نبود که لوهان و از این حال دربیاره ..
حرفای سهون اون شب اینقدر روی حالش تاثیر گذاشته بود که دیگه حتی گریه ام نمیکرد و فقط به یه گوشه خیره میشد و بعضی اوقات با خودش حرف میزد..حتی دیگه توان فکرکردن به سهونو هم از دست داده بود
قبل از اینکه دوباره توی افکارش غرق بشه در به تندی باز شد و پشت سرش این مینجی بود که با یه حالت بدی وارد اتاقش شد
_چی میخوای؟؟
لوهان بی حوصله پرسید و مینجی پوزخندی به قیافه اش که حال زارش و نشون میداد زد
_قیافت شبیه مرده ها شده ..اینطوری مردای اطرافت و میترسونی ها بی نصیب میمونی ..
بعد از گفتن حرفش روی تخت نشست و با همون نگاه از بالا به پایینش به لوهان و عکس العملش خیره شد
ولی برخلاف تصورش لوهان بدون هیچ عصبانیت یا ناراحتی سمتش برگشت
_دیگه نمیتونی بکهیون و اذیت کنی اومدی سراغ من؟
مینجی با شنیدن اسمبکهیون اخماشو توی هم کشید ولی قبل از اینکه دوباره به خودش فشاری وارد کنه چند نفس عمیق کشید و لبخندی زد
_ نگران اون نیستم بالاخره شرش کنده میشه ..ولی تو چی؟؟ تو باهاش مشکلی نداری؟؟ از وقتی وارد زندگیمون شده چانیول دیگه اون یه ذره توجهی که بهت داشت و نداره ..بیچاره..
ESTÁS LEYENDO
True heir 1 [Completed]
Fanficسال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشور کره رو تسخیر کرده بودن بکهیون زندگی عادی با خانواده مهربون توی یه روستای کوچیک سرسبز نزدیک مرز ژاپن داره ..ولی چی میشه که با اومدن خانواده اشرافی پارک به اون روستا همه چیز بهم بریزه؟؟ زندگی روی وحشتناک و سختشو بهش نش...