چند دقیقه ای میشد که منتظر بود محافظای جلوی اتاقش از اونجا برن تا بتونه داخل اتاق بره، ولی انگار اونا همچین قصدی نداشتن ، نه فعلا ..
باید هرچه زودتر بکهیون و از اتاق میکشید بیرون ولی بودن اون محافظا کار و براش غیر ممکن میکرد..
سر درد شدیدی داشت و هر چند لحظه یکبار سرش گیج میرفت ولی به خاطر بکهیون حتی نمیتونست به اون درد طاقت فرسا فکرکنه ..
همینطور که از پشت دیوار راهرو نزدیک پله ها ایستاده بود ناگهان با نشستن دستی روی شونه اش از جا پرید و هر لحظه اماده بود کسی که پشت سرش بود و جوری بزنه که صداش به هیچ کجا نرسه
_منم ارباب ..
با دیدن جونگده که مضطرب بهش نگاه میکرد نفس راحتی کشید و بدنش و از حالت انقباض دراورد
_ اینجا چیکار میکنی؟؟
تند پرسید و جونگده نگاهی به پشت سرش انداخت
_ارباب اینجوری نمیتونین بکهیون و بیارین بیرون باید یه کار دیگه بکنیم ..
حق با جونگده بود ..با وجود کسایی که پشت در داشتن کشیک میدادن امکان نداشت چانیول بتونه به راحتی بکهیونو بیرون بکشه
_ فکر دیگه ای داری؟؟
جونگده سرشو به نشونه تایید تکون داد و چانیول و کنار کشید تا صداشون به گوش کسی نرسه
_من به یه بهانه ای میرم توی اتاق ..پنجره هارو قفل کردن بهش کمک میکنم بازش کنه ، شما بهتره پایین پنجره منتظرش باشین بعدش میتونین از روی دیوار پشتی که کوتاه تره برین ..
انگار تنها راهی که داشتن همین بود چون به نظر میرسید محافظا دستور گرفته بودن حتی یه لحظه ام از جلوی اون در تکون نخورن ...<><><><><><><><><>
همینطور که روی زمین نشسته بود زانوهاشو توی بغلش جمع کرد و سرشو روشون گذاشت ..
هیچوقت فکرنمیکرد اخرش قراره اینطوری بشه ..
پس اینطوری قرار بود بمیره؟؟ زیر دست کسایی که بیشترین تنفر و ازشون داشت؟؟
اگه با ژاپنیا میرفت هیچ فرقی با مرگ نداشت ..
تا یک ساعت پیش امید داشت چانیول سالم و سرحال از این در داخل شه و بهش بگه که همه چی تموم شده
هرچیزی که باعث ترسش بود ..
دوست داشت بیاد و بگه هرچیزی که شنیدی یه دروغ بیشتر نبوده و تا اخر قراره کنارش بمونه..
ولی حالا حتی به اینم امید نداشت ..
دیگه مثل قبل عصبانی نبود..حتی مضطربم نبود..
فقط ناامید بود..
ناامید از همه چی..از چانیول و خانوادش..از خودش ..از هرکی که تا الان بهش اعتماد کرده بود..
چطور میتونست اینقدر احمق باشه؟؟
وقتی به عقب نگاه میکرد میفهمید همه نشونه هایی که باید به این خانواده شک میکرد جلوی چشمش بود و اون برای دیدنشون زیادی کور بود..با صدای در وحشت زده توی جاش تکونی خورد و با چشمایی که میلرزید به در که داشت باز میشد نگاه کرد..
منتظر بود..منتظر بود هر لحظه اون سربازای لعنتی توی اتاق بیان و بکهیون قلبش از زدن دست بکشه و همونجا بمیره ..
ولی با دیدن جونگده که اونم مثل خودش مضطرب بود انگار اب روی اتیش باشه اروم گرفت ..
جونگده با عجله سمتش اومد و روی زمین کنارش زانو زد
_ حالت خوبه؟؟ اه خدا مثل کوره داغی ..
جونگده با لمس دستاش سریع از داغ بودن زیادش واکنش نشون داد ولی بکهیون بی توجه به این حرفا فقط به صورت جونگده خیره شده بود تا بتونه قیافه اشو توی ذهنش ثبت کنه ..
_وقتی از اینجا برم دلم برای همتون تنگ میشه ..
بکهیون بغض کرد و سرشو پایین انداخت و با خجالت گفت
_ببخشید باهات بد حرف زدم ..دست خودم نبودم ..
جونگده نگاه متاسفی بهش انداخت و قبل از اینکه بک دوباره شروع به حرف زدن کنه اونو از روی زمین بلند کرد
_باشه بخشیدمت ..حالام پاشو قبل اینکه کسی بفهمه از اینجا بری بیرون ..
گوشای بکهیون با شنیدن کلمه بیرون تیز شدن و متعجب به جونگده که اونو طرف پنجره میکشید خیره شد
_بیرون؟؟
جونگده بی توجه بهش وسیله کوچیک اهنی رو از جیبش بیرون کشید و بکهیون اصلا هیچ تصوری نداشت که اون وسیله چیکار میکنه ..
وقتی دید جونگده شروع به کندن میخ های متصل به چوب های کوبیده شده روی پنجره میکنه امید دوباره توی دلش جوونه زد ..
قرار بود از اینجا بیرون بره..این یعنی یه فرصت دوباره ..
بکهیون برای بیرون رفتن از اون اتاق سر از پا نمیشناخت برای همین به محض در اومدن تموم اون چوب ها به سرعت سمت پنجره رفت و بازش کرد
_بک مراقب باش ..
جونگده هشدار داد ولی بکهیون دستاشو دو طرف پنجره گذاشت و سمت پایین خم شد تا ببینه ارتفاع چقدره و در کمال تعجب چانیول و اونجا دید ..
_چ..چان.
با صدای ضعیفی صداش کرد و وقتی نگاه چانیول بهش افتاد لبخندی که تا به حال ازش ندیده بود روی لب هاش نشست ..
چانیول جوری خوشحال بهش لبخند میزد که بکهیون حس میکرد توی این لحظه شبیه قصه های پریان شده وقتی شاهزاده با اسب سفیدش پایین قلعه منتظر عشقشه ولی داستان اونا هیچ شباهتی به دنیای پر زرق و برق اونا نداشت ..
بکهیون داشت از دست خانواده همون پسری که منتظر بود فرار میکرد..
داشت برای زنده موندن فرار میکرد و انگار هیچ چاره ای جز تکیه زدن به پسر این خانواده نداشت ..
نمیدونست چند دقیقه گذشت ولی ارتباط چشمی خودش و چانیول لحظه ای قطع نشد..
چانیول با خوشحالی بهش نگاه میکرد چون بکهیون و سالم روبه روش میدید ولی بکهیون با گیجی تمام بهش نگاه میکرد..
انگار که نمیدونست باید چه حسی داشته باشه..
نمیتونست از چانیول متنفر باشه ..ولی نمیتونست با دیدنشم مثل اون خوشحال بشه ..به هرحال اون مرد بهش دروغ گفته بود..
بزرگترین دروغی که ممکن بود و بهش گفته بود..
_بیا سر این ملافه رو بگیر و برو پایین من از بالا مواظب هستم بدو تا دیر نشده ..
بکهیون با تشر جونگده انگار تازه به این دنیا وصل شده بود چون وقتی دسته اون ملافه رو به دستش داد تازه فهمید که داره چه اتفاقی میفته
_ پ..پس تو چی؟؟ میفهمن کار تو بوده ..مطمعنم یه بلایی سرت میارن ..
جونگده با مهربونی دو طرف صورتش و گرفت و مطمعن گفت
_ نگران من نباش ..هیچ اتفاقی نمیفته فقط برو ..
بکهیون انگار که تازه نگرانی هاش به سرش چنگ زده بود
_ ولی تیان چی؟؟ جیسو چی؟؟ اونا چی؟؟ اگه برم جیسو رو پرت میکنن بیرون اینطوری کسی نیست از تیان مواظبت کنه اونوقت ..
_بکهیوننن..
با تکون یدفعه ای که جونگده بهش داد سکوت کرد و جونگده اخم کرده بهش خیره شد
_ درحال حاضر هیچکس بیشتر از تو توی خطر نیست ..تو برو ..بعد اینکه از مکانت مطمعن شدم جیسو رو میفرستم پیشت ..راجب تیانم نگران نباش من هستم ..ارباب هست فقط برو..
با دست بکهیون و سمت پنجره برد و بکهیون برای بار اخر نگاهی به جونگده انداخت و دسته ملافه رو گرفت و همینطور که با ترس و لرز از کناره دیوار پایین میرفت حواسش بود که سر و صدایی ایجاد نکنه ..
بعد از چند دقیقه که به سختی طی شد بالاخره حس کرد که داره به زمین نزدیک میشه و میخواست ملافه رو ول کنه و روی زمین بپره که با دستی که پشتش قرار گرفت و بعدش از پشت بغلش کرد توی همون حالت خشک شد
_اروم بیا ..حواسم بهت هست ..
صدای چانیول و به خوبی از فاصله نزدیک شنید و دستشو از ملافه رها کرد و حالا کاملا توی بغل چانیول قرار گرفته بود..
چانیول جوری محکم گرفته بودش که انگار قرار بود توی اون فاصله کم اتفاقی برای بک بیفته..
_ ولم کن دیگه ..
بکهیون برخلاف میل قلبیش که برای هر لمس چانیول جون میداد گفت و چانیول سریع دستشو عقب کشید
بکهیون میخواست یه جوری ناراحتیش و بروز بده و از نظرش این بهترین روش بود ..
برگشت سمت چانیول و برخلاف همیشه بهش اخم کرد
ولی چانیول انگار که از دیدن دوباره بکهیون سر از پا نمیشناخت بهش نگاه میکرد جوری که انگار این اخرین باره ..
بکهیون نگاهشو به صورت چانیول داد و وقتی زخم روی سرش و دید که خونریزی کرده وحشت کرد و خواست جلو بره ولی دستشو محکم کنارش مشت کرد و عقب کشید ..
_ بهتره زودتر بریم ..
چانیول وقتی هیچ عکس العملی از بک ندید سریع گفت و دستشو محکم گرفت ..
YOU ARE READING
True heir 1 [Completed]
Fanfictionسال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشور کره رو تسخیر کرده بودن بکهیون زندگی عادی با خانواده مهربون توی یه روستای کوچیک سرسبز نزدیک مرز ژاپن داره ..ولی چی میشه که با اومدن خانواده اشرافی پارک به اون روستا همه چیز بهم بریزه؟؟ زندگی روی وحشتناک و سختشو بهش نش...