با قدمای بی تعادلش حرکت میکرد و مدامتوی ذهنش حرفای کریس و حلاجی میکرد ..شوک بزرگی بهش وارد شده بود که نمیدونست چطور درستش کنه ..
_ارباب حالتون خوبه؟؟
یکی از افرادش با دیدنش که از عمارت بیرون میاد سریع به سمتش رفت و پرسید و چانیول بدون اینکه جوابی بده از کنارش گذشت
چه چیزی رو باید باور میکرد؟؟ حرفای کریس اونقدری براش سنگین بودن که مدام دنبال راهی برای رد کردنشون میگشت
ولی از طرفی اینقدر حرفای کریس براش به واقعیت نزدیک بودن که مدام به جواب سوالاتش فکرمیکرد ..
بکهیون واقعا پسر عموش بود؟؟ کسی که زمان کمی باهاش بود ولی اونقدر دوسش داشت که فرقی با لوهان براش نداشت؟؟
بکهیونی که اون میشناخت حتی نمیتونست به درستی حرف بزنه و کلمات و ادا کنه ولی اینقدر شیرین و دوست داشتنی بود که چانیول از لحظه به دنیا اومدنش به خودش قول داده بود ازش مواظبت کنه ولی حتی نتونست جلوی مرگش و بگیره و الان چی میشنید؟؟
بکهیون...
چانیول از ترس اینکه بکهیون پیش کریس باشه تا اینجا اومده بود وقتی بکهیون اینجا نبود یعنی هنوزتوی باغ بود و چانیول جوری که دست خودش نباشه انگار که فقط میخواست هرچه سریعتر اونو ببینه قدماشوسریع کرد
_میریم سمت باغ ..
وقتی نزدیک ماشین ها شدن گفت با تمام افرادش به سمت باغ حرکت کردن ..
باید بکهیون و میدید ..یه انرژی که نمیدونست حتی چیه اونو سمتش میکشید ..انگار حرفای کریس بدجوری روی مغزش تاثیر گذاشته بود
با رسیدن به باغ سریع از ماشین پیاده شد و زودتر از افرادش سمت تمین که هنوز اونجا بود رفت
_ اه چان بالاخره اومدی میخواستم ..
_ بکهیون داخله؟؟
چانیول سریع پرسید و حرفش و قطع کرد که تمین متعجب بهش نگاه کرد و جواب داد
_ اره ..به زور لوهان و همراه تیانگ فرستادم عمارت نمیخواست برگرده ..بکهیونم اینجا نگه داشتم چون نمیدونستم باید باهاش چیکار کنم ..چته چرا اینقدر مضطربی؟؟
مضطرب بود؟؟؟ معلومه که بود ..هنوز از شوک حرفای لوهان بیرون نیومده بود که باید با یه حقیقت دیگه دست و پنجه نرم میکرد ولی حداقلش این بود که میدونست بکهیون کجاست و لازم نبود استرس اونو هم بکشه ...
_جمع کنین دیگه لازم نیست اینجا باشین ..بکهیون و برمیگردونم عمارت ..
چانیول خواست سمت اصطبل بره که دستش میونه راه گرفته شد و تمین که از حرفش تعجب کرده بود گفت
_ منظورت چیه برگردونی؟؟ دیوونه شدی؟؟ وقتی رفتی فکرکردم قیدشو زدی الان برگشتی میگی برگردونیش؟؟ چت شده؟؟
YOU ARE READING
True heir 1 [Completed]
Fanfictionسال ۱۹۴۰ زمانی که ژاپنی ها کشور کره رو تسخیر کرده بودن بکهیون زندگی عادی با خانواده مهربون توی یه روستای کوچیک سرسبز نزدیک مرز ژاپن داره ..ولی چی میشه که با اومدن خانواده اشرافی پارک به اون روستا همه چیز بهم بریزه؟؟ زندگی روی وحشتناک و سختشو بهش نش...