6 𓃭

233 51 26
                                    

از سر کوچه تا وقتی برسه خونه همه با تعجب نگاهش میکردن، پشت چشم نازک میکرد و کسیو محل نمیداد.
رسید خونه، تو آسانسور به استایل جدیدش یه لبخند بزرگ زد و موقع وارد شدن به خونه از همیشه بلند تر داد زد: " من اومدم " مامانش بلافاصله با داد جوابشو داد:
-ترسیدم عوضی.

خندید و کفشهاشو در آورد.
وارد خونه که شد مامانش جلوی ورودی آشپزخونه خشکش زد.
دستهاشو باز کرد و چرخید.
-چطور شدم؟

خواهر کوچکترش بلافاصله جواب داد: " شبیه دایی توی مراسم ترحیم مادربزرگ ".

سهون دوید دنبالش و اهمیتی به کوچک بودن و اینکه فقط دوازده سالشه نداد و محکم زد پس گردنش.
سونهی جیغ زد: "مامان ".

مادرش اومد کشیدش عقب.
-یه لحظه آدم باش بذار ببینمت بعد بزنش.

سهون برای دختر کوچولو زبون درازی کرد و با نیش باز نگاهش کرد: "چطوره؟ از کاخ آبی اخراج شدم" و با غرور نگاهش کرد که بلافاصله پس گردنی محکمی از مادرش خورد.
-آشغال.

سهون دنبال مامانش راه افتاد نازشو بخره.
+صبر کن، صبرکن... نگام کن. عوضش تو هولدینگ یشم استخدام شدم ایناهم لباس کارمه.

اینبار سونهی هم جیغ زد. سهون با افتخار نگاهشون کرد.
مامانش با هیجان پرسید: " چیکار دقیقا؟ "

سهون یکم تو فکر رفت.
+اممممم، نمیدونم.... احتمالا در راستای تمریناتم تو کاخ آبی باشه بادیگارد باشم مثلا؟ و فاک فاک فاک اینجاشو نگفتم... خودِ... توجه کنین خودِ بیون اومد سالن تمرینمون.

مامانش و سونهی هردو از هیجان جیغ میزدن، رو مبل کنار هم نشستن و سهون تمام تلاششو میکرد کامل صحنه سازی کنه.
+اینجوری وارد شد و فقط با اشاره دست به استاد گفت سه نفر اول.

یبار دیگه خواهرش و مامانش شبیه دوتا دختر بچه همو بغل کردن جیغ زدن وول خوردن.
+و بعد سه نفر اول رو بردن مبارزه و همون موقع چی؟ چشمهای بیون رو من میخ شد و منم کلا وانمود کردم نمیشناسمش بابا.

مامانش کوسن پرت کرد سمتش: " غلط کردی مگه میشه اون خدارو نشناخت؟ "

+همش بازیگری بود مامان، بعد اون تندیس جذابیت با انگشتش اینجوری به من اشاره کرد و ژاپنی گفت برام بیارینش.

سهون قلبشو چنگ زد و خم شد.
+خدای من صداشو وقتی ژاپنی حرف میزنه باید ببینید چقدر بم میشه.

وسط جیغهای اون دوتا دختر با آب تاب ادامه داد.
+به یه مبارزه با معاونش وو دوهان اون لعنتی هات فاکی دعوت شدم و خدای من هر لحظه فکر میکردم قراره زیر ضربات حمله هاش بمیرم و همش داشتم فکر میکردم اوه سهون.... این فقط همین یبار تو زندگیت پیش میاد... فقط نیفت زمین.

مامانش گریه میکرد و جیغ میزد و خواهرش کوسن گاز میگرفت.
سهون تو چشمهاش اشک جمع شد و دستشو به سمت افق گرفت.
+شانس دستمو گرفت و یهو بلند شد گفت میبریمش. فاک فاک فاک.

𝐎𝐚𝐬𝐢𝐬 𓃭Where stories live. Discover now