9 𓃭

223 53 38
                                    

جونگین برنگشت.
جواب تلفنهاشو نداد و خبرش رسید برگشته سر فیلمبرداریش.
هر روز تو خونه منتظرش بود و هزار بار هم که همه چیو چید کنار هم بازم نمیتونست هیچ چیز قابل قبولی پیدا کنه تا حتی تو ذهنش پیش جونگین فرضی گندش رو توضیح بده.

روزهایی که از سمت اداره پلیس بهش فشار میاوردن بره به منطقه استراحت، متوجه شد جونگین برای ادامه فیلمبرداری رفت به امریکا.

مقاومتش شکست و پذیرفت.
مطمئنا هیچ علاقه‌ای نداشت تو این بحران تو ویلای ییلاقی پدرش با خاطرات مزخرفی که ازش داشت استراحت کنه.
ولی از سمت دولت براش حکم داده بودن یه مکان رو مشخص کنه و از محدوده خارج نشه.

با پیام تاکیدی که مافوقش برای اومدنش به ویلا به دستش رسونده بود چانیول متوجه شد همه چی کار پدرشه.
و برخلاف میل عقلش تایید میکرد اینجا حداقل تفریحات و امنیت قابل قبولی داره و نتونست رد کنه.

ویلا کاملا خالی بود، آروم جلوتر رفت و انگشتشو روی گلمیز بلند کنار دیوار کشید.
زیادی تمیز بود.

-خوش اومدید آقای پارک.

جا خورد و چرخید سمت صدا. دختر جوان با متانت لبخند زد.
-امیدوارم منو یادتون باشه.

چانیول یهو لبخند پهنی زد.
-نانی؟ چقدر بزرگ شدی.

دختر جوان لبخندش عمیق‌ تر شد، اسم مستعار روزای بچگیش هنوز تو یاد اربابش بود.

-اتاقتون آماده‌اس، میخواین استراحت کنین یا صبحانه میل میکنید.

چانیول خودش مستقیم به اتاقی رفت که از بچگی دیگه ندیده بودش.
-استراحت میکنم ممنون میشم سروصدا ایجاد نکنی، عادت دارم خونه تو سکوت باشه.

به محض اینکه در اتاقش رو بست بدون توجه به اتاق، پشت میز تحریر نشست و لپ تاپش رو روشن کرد.
امکان نداشت از این فرصت برای تحقیق روی پرونده مخفی خودش دست بکشه.

زمانی که در اتاق کوبیده شد عصر بود، خورشید از پشت پنجره نارنجی و یاسی شده بود.
نانی در اتاق رو باز کرد و تو سکوت یه سینی روی تخت گذاشت رفت.

چانیول عینکشو رو بینی زد بالا و سرشو چرخوند سمت سینی.
تازه یادش اومد برای ناهار هم چیزی نخواسته بود.
با دیدن عصرانه کاملی که از وعده اصلی کم نداشت، شکمش تازه به تحریک افتاد.

موهای پریشونش تو پیشونی نامرتب ریخته بود و بیشتر از ۱۵ تا کاغذ نوت روی دیوار مقابلش به چشم میخورد.

                               𓃭

خیره موبایل مشکی رنگ لبخند میزد.
تو ماشین موزیک ملایمی از کوهن پخش میشد.
راننده به آرومی مسیر دفتر شخصی بیون رو طی میکرد.
دستیار چا کنار راننده با ذوق به دفتر یادداشتش نگاه میکرد، امروز چیزایی یاد گرفته بود که حدس میزد پدرشم بلد نباشه.
دلش میخواست بره خونه و با هیجان مثل هر روز همه چیزو برای پدرش تعریف کنه و اونم با لبخند تشویقش کنه بگه به زودی میتونه بیزینس خودشو راه بندازه و رقیب هولدینگ یشم بشه.

𝐎𝐚𝐬𝐢𝐬 𓃭Where stories live. Discover now