10 𓃭

238 47 32
                                    

بعد از ماه ها دوباره سوار اسبش بود، سفر قبلیش چند روز بود پدر شده بود و نتونست از خانواده‌اش جداش کنه.
ولی حالا دوباره سوار زیبای سیاهش بود.

جیهیون به همراه پارتنرهاش بلافاصله بعد جلسه خانوادگی به تعطیلات و چشمه آب گرم رفتند و بکهیون تاکیدی به چا اونوو گفت اطلاعات اون بچه رو براش پیدا کنه تا برمیگرده.

چشمهاشو بست و لبخند زد.
جریان باد و سرعت پسرش که هر لحظه بیشتر میشد لبخند بکهیونو عمیق تر میکرد.

گردن اسب رو نوازش کرد و گفت.
-منم دلم برای سرعتت تنگ شده بود پسر.

اسب سریعتر تاخت و بکهیون حس میکرد این تنها لحظاتیه که فراموش میکنه تو دنیای واقعی چه مسئولیت هایی داره، چی منتظرشه و باید چقدر بی نقص رفتار کنه.

چشمهاش بسته بود و خیلی ناگهانی اسب ایستاد.
بکهیون به سرعت افسار رو چنگ زد ولی عکس العملش دیر بود.
اسب بلند و از سر ترس شیهه کشید و سوارش رو به زمین کوبید.

بکهیون با فنون رزمی که ملکه ذهنش بود در لحظه جوری از سرش محافظت کرد که کمترین اسیب رو ببینه ولی برای لگدی که از سمت اسب ترسیده سمتش پرتاب شد هیچ آمادگی نداشت.

پرت شد عقب و از درد صاعقه‌ای حس کرد فلج شده.
اسب بدنشو لگد کرد و به سرعت تاخت دور شد.
هیس هیس مار شنید و دور شدن اسبش رو از گوشه چشم دید.

بدنش رو نمیتونست حتی میلیمتری تکون بده.
حدس میزد دنده‌هاش شکسته باشه.
نفسش رو که اروم به داخل میکشید همه بدنش درد بود و رها میکرد درد بیشتر.

پر شدن ریه‌هاش به دنده شکسته فشار میاورد و حس میکرد از درون داره سوراخ میشه.

دلش میخواست فریاد بزنه از درد و حتی نفس کافی برای خودش تو سینه نداشت چه برسه توان پرتاب کردن نفسش به بیرون و فریاد زدن.

هیس هیس مار هنوز کنار گوشش شنیده میشد.

چشمهاشو بست و تلاش کرد انرژیشو برای اروم کردن بدن پر از دردش استفاده کنه.

هیچ تکونی نمبتونست بخوره و چشمش به اسمونی بود که اروم اروم به سمت عصر میرفت.

چند ساعت بعد اسمون در حال غروب بود.
بکهیون با درد تونست بشینه، هر تکون حس میکرد قراره سینه‌اش پاره شه ولی چیزی که متوجهش شده بود این بود که دنده‌هاش احتمالا فقط اسیب دیدن، حداقل نشکسته بود.
لبهاش از تشنگی کویر بود و رنگش زرد.

به سختی از جا بلند شد، کیمونو پاره شده دور بالا تنه‌اش گره خورده بود و عرق رو صورتش نشون میداد چقدر زیاد درد کشیده تا بتونه اونو برای خودش ببنده.

با کمک چوب بلندی که پیدا کرد راه میرفت و پشت سرش جسد یه مار مرده با بدن پاره شده افتاده بود.

𝐎𝐚𝐬𝐢𝐬 𓃭Where stories live. Discover now