12 𓃭

213 44 12
                                    

چانیول بعد هضم فکت های سنگینی که شنید سمت جمعیت گوشه خیابون رفت.
یه جسد روی زمبن بود با صورت پوشیده با سویشرت که حجم زیادی از سویشرت پر خون بود و احتمال میداد زیرش چیز خوبی نباشه.

خانوم مسنی بهش گفت: "نگاهش نکن پسر جون، نحسی میاره."

چانیول به بازوی جسد زن جوان نگاه کرد.
-جا به جاش کردین؟

یه فرد دیگه رد کرد.
-با پلیس تماس گرفتین؟

مرد مسنی با چشمای خالی نگاهش میکرد.
+همسرمو الان میارن... بهش دست نزن و پلیس خبر نکن... بذار به جایی که ترکمون کرد احترام بذاریم تا روحش آرامش بگیره.

-شما پدرش هستین؟

چشمهای خالی و به پوچی رسیده مرد حتی نگاهش نکرد.
چانیول به کبودی کمرنگ سمت راست بدنش نگاه کرد.
نشست کنار جسد و با نوک انگشت اشاره کرد.
-این کبودی نعشیه.

یه دستمال از جیبش دراورد و کشید روی بازوش و دستمالو به سمت مرد نشون داد.
-صابونی و لیز شده میبینی؟

چشمهای مرد بالاخره از اون پوچی در اومد و نگاهش کرد.
صداش میلرزید : " این یعنی چی؟ "

چانیول به زمینهای اطرافش نگاه کرد.... خشک بود.
-این یعنی اینجا نمرده... جا به جا شده و محل مرگش مرطوب بوده.

مرد نشست رو زمین و دستاشو به زمین تکیه داد نیفته.
+سگها کشیدنش.

چانیول سویشرت رو گرفت، مرد عصبانی مچشو چنگ زد.
-من افسر پلیسم، توی ویلای پارک اقامت دارم. باید بشناسی مارو.

مرد مردد رهاش کرد، سویشرت رو برداشت.
یه نفر بالا اورد و خانومها با جیغ دورتر شدن.
نصف صورت و گردن و سینه‌اش خورده شده بود.
چراغ قوه رو روی بدن و صورتش چرخوند تا توی هوای ابری بتونه دقیق تر همه چیزو ببینه.

پدرش آروم چیزی گفت که چانیول بلافاصله فک قفل شده و خشک جسد رو با دستمال به سختی باز کرد.
داخل دهنش چراغ قوه انداخت و به مرد نگاه کرد.

-با پلیس محلی تماس بگیر، این احتمالا یه قتله.

برق چیزی توجهش رو جلب کرد، سبد خرید پیرزن کنارش رو نگاه کرد، چاپ استیک چوبی یکبار مصرفو برداشت و از بسته در آورد، بدون برخورد دستش چوبهارو توی گلوی دختر برد.
چیزی که کشید بیرون زیادی بزرگ بود.
یه لاله...

-حالا میدونیم که قطعا قتله.

از جا بلند شد، دامن بلند دختر روی زمین پر از خاک بود و همه از مرگ سختی که دختر تجربه کرده بود غمگین بودن.

تا رسیدن پلیس و دادن اطلاعات صبر کرد و راه برگشت به خونه رو پیش گرفت.
جلوی ورودی خونه ایستاد ، چمنها هنوز از آبیاری شب قبل نمدار بود.

نشست زمین، دسته کلید عروسکی برق میزد.
از جایی که نشسته بود به خونه نگاه کرد...

یه اخطار بود؟


𝐎𝐚𝐬𝐢𝐬 𓃭Where stories live. Discover now