part 2

216 20 0
                                    

سرمو از شدت درد محکم فشار دادم من حتی فکرشم نمیکردم که یه روز از سهون طلاق بگیرم. این اتفاق برام مثل تیکه تیکه شدن قلبم توسط سهون بود که من و خیلی زجر میداد
بکهیون و پدرو مادرم همیشه کنارم بودن تا کاری دست خودم ندم
۲روز از طلاق من و سهون مثل ۲۰روز جداییمون بود
گوشیم زنگ خورد
-الو
بک-سلام  ته ته حالت خوبه؟مامان بابات اومدن خونه عمو اینا گفتن از تو اتاق بیرون نمیاد به خاطر اون عوضیه نه؟
-ولم کن  بک حوصلتو ندارم
با سماجت گفت:
بک:ته نمیخواد خودتو بیشتر از این ناراحت کنی این  سهونه که لیاقت پسری مثل تورو نداره اون باید ناراحت باشه نه تو.....
با فکرش بغض بدی گلومو فشرد فقط تونستم به زحمت بگم
ته :بکهیون الان اصلا حوصله بحث ندارم لطفا گوشیو قطع کن
چند ثانیه سکوت شد و دیگه طاقت نداشتم بغضم ترکید گوشیو فاصله دادم تا صدای گریمو نشنوه
بکهیون :ته به من گوش میکنی؟ تهیونگ؟ تهیونگگگ.....
تهیونگ  از شدت گریه از حال رفت و  بکهیون از ترسش خیلی زود خودشو به خونه ی  اونا رسوند
بک اب اورد و سعی کرد  تهیونگ و به هوش بیاره
بک: ته به هوش بیا 
ته :اه تو کی اومدی؟سرم درد میکنه اه هیچ جارو نمیبینم پس خواهشا برو سرمو درد نیار
با بی تفاوتی گفت:
بک:تهیونگ  خدارو شکر که اتفاق بدی برات نیفتاد وگرنه من اون  سهونو ......
ته :حالا اومدی میشه بهم کمک کنی بلند بشم سرم داره منفجر میشه...
به زحمت بلند کرد و تا تخت همراهیم کرد
بک-چرا آخه با خودت اینکارو میکنی؟
رو تخت دراز کشیدم
- اون لعنتی منو له کرد قلبمو احساسمو و من احمقو بگو که دوست داشتم برگرده اون منو تبدیل کرد به یه  پسر ضعیف که واسه هرچی بغضش میگیره آره من ضعیفم وگرنه جرئتشو داشتم که یه تو دهنی محکم نثارش کنم
بک : دیگ ولش کن نمیخواد خیلی خودتو ناراحت کنی
-هه فکر نکنم بتونم
*فردا*
بک :الو ته
اینو خیل بی حال گف
ته: سلام خوبی ؟خبریه سر صبح زنگ زدی؟
بک :  ته تو به ساعت ۱۲ظهر میگی سر صبح-_‌-
اه چقدر دیر
ته :چه زود ساعت ۱۲شد
بک: حالا از این قضیه بگذریم میخواستم بگم ساعت ۴:۳۰ میام دنبالت که باهم بریم بیرون..
اه بچه گول میزنه اون فقط میخاد حال منو عوض کنه و بهم ترحم داره و من از این حس ترحمش متنفرم
ته :من نمیخوام بیام  حس خوبی برای بیرون اومدن ندارم
بکهیون میدونست که  تهیونگ چند روزه از خونه نیومده بیرون بخاطر همین اینو گفت
بک : تو چه بخوای چه نخوای باید با من بیای بیرون
با بی حوصلگی هر چی از تو کمدم دم دستم اومد پوشیدم اه چی میشه اگه این  بکهیونه کنه چند روز ولم کنه آماده شدم و یه رژ لب زدم که صورتم از بی روحی در بیاد و همچنین تو خیابونم نگن پسره زندست یا مرده
صدای زنگ اعصاب خورد کن خونه اومد آیفونو بی سوال زدم
بعد چند ثانیه   بکهیون جلوم سبز شد
بک:خوب مثل اینکه آماده ای
دستمو گرفت و با شوق و ذوق تقریبا انداختم تو ماشین و تقریبا یه ساعت بعد پاساژ بودیم اه از نهادم برخواست
ته :چرا من و اینجا اوردی؟نمیبینی حالم خوب نیست آوردیم اینجا لباس انتخاب کنم اه اه اه با این رنگی جلفش
کارا : اگه تنفر تو از رنگ ها بخاطر  سهونه  تو باید این تنفرو کنار بزاری
با دندون قروچه از ماشین پیاده شدم و حرصمو رو در خالی کردم  بکهیون اما ریلکس از ماشین پیاده شد
میون مغازه ها راه رفتم و ویتریناشو وارسی میکردم  بکهیون  هم هر چی که دم دستش میومد میخاست بخره و مدام ازم نظر میپرسید که با بی میلی یه چیزی میگفتم
رو نیمکت کنار محوطه سبز پاساژ نشستم یه  پسره با اکیپش نشسته بودن و گیتار میزند هه آدمه الکی خوش و بیکارو
میونش شعرم میخوند و از حق نگذريم صدای فوق العاده ای داشت
کارش که تموم شد همه براش دست زدن و بعد چند مین از کنار متفرق شدن
بکهیون با آب سیب برگشت اون  پسره و اکیپشم مشغول هر و کر شدن
اون (همون  پسره) خیلی شاد و سر زنده بود و همش در حال خندیدن
من به خنده های اون حسودیم میشد هه منم یه روز اینجوری بودم
با  بکهیون  رفتیم تو کافی شاپ و اونا انگار که دنبال ما اومدن داخل...
ادامه دارد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هلو هلووووو
پارت جدید اماده شده امیدوارم لذت برده باشین😬😬

Vengeance Where stories live. Discover now