وقتی جیمین این خبرو بهم گفت احساس کردم دنیام نابود شده
انگار زمین و آسمون به هم ریخته دست و پاهام سرد شده بودن سرم از شدت درد گیج میرفت و هر لحظه احساس میکردم میخوام بالا بیارم
جیمین: ته تو حالت خوبه؟ بیا کمکت کنم بری تو اتاقت
ته: نه حالم خوبه نیاز به کمک تو ندارم خودم میتونم رو پای خودم وایستم
یه قدم برداشتم که دوتا پاهام به هم گیر کردن و نزدیک بود با صورت بخورم زمین که جیمین منو از شونه هام گرفت
جیم: ته تو اصلا حالت خوب نیست بزار کمکت کنم
ته : من نیاز به کمک کسی ندارم
جیم : هه خیلی معلومه نیاز نداری
جیمین دستمو گذاشت پشت گردنش و به طرف اتاقم برد
به خاطر اینکه دست از سر کچل من برداره خودمو ولو کردم روش تا سنگین شم ولم کنه ولی اون خبلی محکم و بود اه این بشر چقدر لجبازه
با کلی سختی و ناله منو برد اتاقم من و گذاشت رو تختم و پتو رو کشید روم
جیم-بخوابی میرم
اه چشامو بستم و نفسامو منظم کردم همم گول خورد کیفشو برداشت و رفت
بعداز اینکه مطمئن شدم رفته بلند شدم
-اون عوضی کثافت منو کامل خورد کرد اون کثافت به خاطر پول از من جدا شد و با یه جنده نامزد کرد
صورت اون سهون کثافت با اون پوزخند مسخرش همش جلو چشام بود احساس میکردم همهی دنیا دارن به این وضع من میخندن و سهون هم جزء اون ادماست
صدای خنده تو گوشم میشندم که میگفتن تهیونگه بدبخت تو رو به یه میلیاردر ترجیح داد اون نگاهها ترحم انگیز مامان و بابا و جیمین رو نمیتونم حضم کنم
من دیگه نیستم
رفتم طرف در حموم
-بهتر خودمو خلاص کنم این واسه همه بهتره
مدام صورت مامان و بابا میومد جلو صورتم که میگفتن اینکارو نکن
خیلی با خودم کلنجار رفتم که اگه اینکارو کنم...
بلاخره با کلی کلنجار با خودم تونستم تصمیمو بگیرم
تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم
-خب تهیونگ این دیگ نفسای اخرته...
تیغ و برداشتم چشامو بستم قلبم تند تند میزد سعی کردم با اینکه برا بقیه بهتره خودمو اروم کنم و تیغ و بکشم..........
خواستم تیغ و بکشم که دوباره صورت مامان، بابا و بکهیون اومد جلو چشام
دوباره خودمو جمع و جور کردم که اینکارو بکنم....
دستم میلرزید که یهو تیغ از دستم افتاد....
تو آینه به خودم نگاه کردم...
- حتی عرضه اینو نداری که یه تیغ و دستت بگیری
یه تیغ دیگه برداشتم چشامو بستم تیغ و محکم گرفتم مثل فیلما تیغ و بردم بالا تا بکشم رو دستم ولی یهو در باز شد
بکهیون بود تا درو باز کرد جیغ کشید و هول کرد
بک: نه ته تو نمیتونی اینکارو کنی به خانوادت فکرکن
- بک جلو نیا اگه بیای جلو ، جلو چشمای تو اینکارو میکنم
بک : عمووووو،زن عموووو بیاین ببینین ته داره چیکار میکنه«فلش بک چند ساعت قبل»
*از نگاه بکهیون*
چانیول-مطمئن باشم حالت خوبه؟
شاکی نگاش کردم
-خستم کردیا بابا چند تا خراش کوچیکه
چانیول -اه منشی دستو پا چلفتی امروز باهاش تصفیه میکنم
شونه هامو بالا انداختم عمرا اگه بگم ببخشش از جام بلند شدم
-خوب دیگه خوش گذشت
چانیول -میری؟
-بمونم؟
چانیول-نه میخاستم بگم که...
د جون بکن لعنتی بگو یه شماره ای آدرسی چیزی اه
چانیول-میخاستم بگم ممنون از کمک امروزت
لبخند مصنوعیی زدم و از دفترش اومدم بیرون بعدش با خیال راحت آنچنان اخمام تو هم رفت که گمونم سه روز هیچ جوره باز نشه
تلفنم زنگ خورد شاکی گفتم
-الو
عمو-بکهیون یه کاری بکن اصلا بیا با ته حرف بزن بچم داره از دستم میره اصلا...
-وایسا ببینم...شما دارید راجب چی حرف میزنین؟
عمو-نمیدونییی؟
گمونم سر تا پام قندیل بست یه اتفاق دیگه؟اونم واسه تهیونگ
-تورو به خدا بگید چی شده؟
عمو-امروز دوست تهیونگ اومد گفت سهون با خواهر رئیسش ازدواج کرده عکس مهمونی نامزدیشو نشون داد
احساس کردم سر تا پام از هم وا شد فقط از ته گلوم گفتم:
-میام
بدون نگاه کردن به منشی دستو پا چلفتیش سوار آسانسور شدم بلاخره زهر خودشو ریخت
با حرص در آسانسورو محکم بهم زدم و با دو از تو اون برج لعنتی بیرون اومدم به دولا راست شدن های نگهبان هم توجه نکردم
سریع یه تاکسی گرفتم
لبامو از بس جویده بودم مزه خون میدادن
راننده-اقا رسی...
پولو پرت کردم و سریع از ماشین پیاده شدم یه ضرب دستمو رو دکمه زنگ خونه گذاشتم
در باز شد خودمو پرت کردم
قیافه نگران زن عمو و عمو اومد تو دیدم
زن عمو- بک چرا رنگت عین گچ سفید شده
- تهیونگ کو؟کجاست؟
زن عمو-تو اتاقش خوابیده
با دو خودمو رسوندم به اتاقش اما رو تختش نبود
-تهیونگگگگ!
در حمومو محکم باز کردم که دیدم تیغ تو دست تهیونگه و دستشو بالا برده تا رگشو بزنه
-نه ته تو نمیتونی اینکارو کنی به خانوادت فکرکن
ته-بک جلو نیا اگه بیای جلو ، جلو چشمای تو اینکارومیکنم
بلند داد کشیدم
-عمووووو،زن عموووو بیاین ببینین ته داره چیکار میکنه
برگشتم
- ته خواهش میکنم بزار باهم درستش میکنیم اصلا حالشو میگیریم فقط اون تیغو بزار زمین
ته-نه من هر چی پل پشت سرم بوده خراب کردم و دیگه شانسی ندارم
زن عمو-تهیونگممم؟
ته-مامان لطفا برو خواهش میکنم
آروم گفتم
-برید من حواسم هست
زن عمو-بچمو از تو میخام
درو بست رفتم کنارش و با فاصله نشستم
-ببین ته من نه قصد دارم منصرفت کنم نه کار دیگه فقط بهت پیشنهاد میکنم راجبش یه بار دیگه فکر کنی سهون اگه خبر مرگ تو بگوشش برسه فکر میکنی چیکار میکنه؟میگه وای چه همسر خوبی بود برام عجب اشتباهی کردم از دستش دادم؟تو با خودکشیت شکست بزرگ تری میخوری تو باید جور دیگه بهش حالی کنی که بفهمه چطور ضرر کرده
ته-چیکار کنم؟شب برم تو اتاقش خفش کنم یا نامزدشو زیر ماشین زیر بگیرم من هیچ راهی ندارم
-اگه تو بخای من کمکت میکنم من راهشو بهت نشون میدم تو فقط به منو خودت فرصت بده
ته-نمیدونم
- چرا تو خوب میدونی ته فقط نمیخای استعداداتو قبول کنی
از رو زمین بلند شدم و رفتم نزدیکش و دستمو طرفش دراز کردم
-نمیخای بلند شی؟
مردد به دستام نگاه کرد
-پاشو اینقدر سعی نکن خودتو زمین بزنی
چند ثانیه به دستام خیره شد و بعد دستامو گرفت کشیدمش بالا
-بیا بریم و ایندفعه راجبش صحبت کنیمته-باشه
در حمومو باز کردم زن عمو با خوشحالی دوید و تهیونگ رو بغل کرد
یه نفس راحت کشیدم
*فردا صبح*
جیم-چی گفتی؟گفتی انتقام بگیره
از دادش پشت تلفن گوشام کر شد جدی گفتم:
-اونموقع جون تهیونگ از هر چیز لعنتیی تو دنیا برای من مهم تر بود درک کن لطفا
جیم-تو نباید اینکاری میکردی میدونی این وعده واسه کسی که افسردست و چنین تصمیم وحشتناکی میگیره خطرناکه؟
-نه نمیدونم و نمیخوام بدونم
کلافه نفس میکشید
جیم-فعلا بهتره ببریدش یه مسافرت طولانی تا آب و هوا عوض کنه خودتم حتما باهاش برو و باهاش باش که فکر تصمیمای احمقانه نکنه امیدوارم وعده دیشبتو یادش بره
-باشه
جیم-بای
-بای
جیمین راست میگفت باید ببرمش تا از افسردگی در بیاد رفتم تو نشیمن ته به تلویزیون خاموش خیره بود
بلند گفتم:
-برای یه مسافرت سه ماهه آماده ای؟
ادامه دارد...