part 11

68 15 0
                                    

*از نگاه بکهیون*
کلاس فلسفه رو با بی حوصلگی تموم کردم احساس میکردم دلم میخاد همینجا رو سرامیکا دراز بکشم و ساعت ها بخوابم
با عجله در کلاس کوبیدم به دیوار و به سمت ماشینم راه افتادم صدای ماریا رو پشت سرم شنیدم که داشت صدام میزد...عجیبه اون دختر پانک حتی به خودش زحمت نمیداد بهم نگاه کنه
وایسادم و برگشتم سمتمش
با نفس نفس خودشو بهم رسوند موهای بنفششو از روی پیشونیش داد عقب و کت پاره پاره لی شو صاف کرد
ماریا-میمیری اینقد سریع گورتو از این دانشگاه خراب شده گم نکنی
از لحن عصبیش جا خوردم و اخمام تو هم رفت:
-که چی؟
با پوزخند حلقه کنار لبشو بین دندوناش گرفت و دست پر از تتوشو جلوم تکون داد
ماریا-ما یکشنبه تو یه کلاب میخایم دور هم جمع شیم فکر نکن ازت خوشمون میاد فقط هیونشیک ازت خوشش اومده واسه همین میخاد حتما باشی
با اخم به پشتش نگاه کردم اون و اکیپ مسخرش رو میز کنار سلف نشسته بودن و هیونشیک با پوزخندش خریدارانه بهم نگاه میکرد
احساس کردم میخام بالا بیارم
ماریا-میدونی که اگه نیای اتفاق خوبی پیش نمیاد
به حرفش توجه نکردم و سرمو تکون دادم
با اخم انگشت وسطمو نشون خودشو اکیپ مسخرش دادم که باعث شد اخم کشنده و حالا الکی مثلا دختر کشش رو بهم نشون بده
-بهش بگو به جای این مسخره بازیا رو همون دوست دخترای خوشگلش بالا پایین بپره
ماریا اخم کرد و با طعنه از کنارم رد شد و رفت سمت اکیپش و چیزی دم گوش هیونشیک گفت
هیونشیک ابرو هاش بالا رفت و از میز پایین پرید
شرط میبندم اگه تا 20 ثانیه دیگه نرم دندون سالم تو دهنم باقی نمونده
سریع شروع کردم به دویدن
قلبم تو سینم تند تند میزد چند با صداشو پشت سرم شنیدم اما نشنیده گرفتم و با سرعت بیشتری دویدم
یهو بازو هام از پشت کشیده شد
جیغ کشیدم که منو برگردوند با تعجب به سانی نگاه کردم
-تو؟اینجا؟
با عصبانیت گفت:
-چرا میدوی؟میدونی چی کشید تا دنبال تو اومد؟
-پس اون پسره هیونشیک؟
سانی- راجب چی حرف زد؟
پوف کشیدم خوب اگه اون دنبالم افتاده بود تا حالا بهم رسیده بود اون پسره و اکیپ پانکش
-هیچی گمونم از خستگی دارم حزیون میگم
سانی با تاسف نگاهم کرد و دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد
سانی-من فردا رفت فرانسه
جا خوردم
-چ چی؟
سانی-اومد خدافظی کرد
بغض گلومو فشار داد خودمو پرت کردم بغلش و از ته گلوم گفتم:
-چرا اینقدر زود؟
سانی-من نمیدونست لعنتی
محکم فشارش دادم
-من،من نمیدونم بدون تو...
سانی-هییییششش
ازش جدا شدم
با یه لبخند شرم زده یه بسته جلوم گرفت ازش گرفتم
-این چیه؟
سانی-چیز با ارزشی نبود سایتو نمیدونست اما امیدوار بود   اندازه باشه
با تعجب کاغذ کادو رو باز کردم و دهنم باز موند
یه سرویس کامل جواهرات که همشون نگینای الماس داشتند و از طلا بودن و برق میزدن
یه لباس طلایی که روش پر از اکلیل بود و یه کمربند داشت و یقه هفت بود
-این این خیلی زیاده سانی من من نمیتونم قبولش کنم
سانی-باور کن که در مقابل کمک هایی که تو این سال ها به من کرد هیچ چیز نبود
میخاستم مخالفت کنم که
-(خوشگله همینو تو کلاب بپوش مطمئنم سکسی میشی)
یه سطل آب یخ ریختن روم گونه هام ناخودآگاه قرمز شد
سانی نفسش بند اومده بود و با چشمای گرد به هیونشیک خیره شده بود
هیونشیک-ممنون میشم تنهامون بزاری سانی کوچولو
سانی خواست بره که من با دستای یخ کردم دستاشو محکم گرفتم
-من،من الان نمیتونم باهات حرف بزنم فقط میخام بری
تکیشو از رو دیوار کوچه برداشت و به سمتم حرکت کرد
من سرجام خشک شده بودم و فقط دستای سانی رو محکم فشار میدادم
هیونشیک-پس چطوره که حرفامونو تو کلاب باهم بزنیم هوم؟
اون همیشه منو تو فشار میزاره اون عوضی
-آ آره همونجا
اون سرشو تکون داد و چند دقیقه بعد تو پیچ کوچه از دیدمون محو شد
سانی-اون چی از تو خواست؟
با کلافگی دستمو تو موهام کشیدم
-نمیدونم،ولش کن من اینقدر خستم که احساس میکنم دارم مریض میشم
سانی-امشب من دارم پرواز فردا صبح به تو زنگ زد
لبخند زدم و با وجود تمام خستگیم بغلش کردم و گونشو بوسیدم
-امیدوارم سلامت بری
*از نگاه تهیونگ *
نینا-خوب؟اینم از پرونده ها سوالی داری که بخای ازم بپرسی؟
-نه ممنون خستت کردم یکم استراحت کن
نینا-خستگی چیه بابا من الان خوشحالم که تونستم بهت کمکی کرده باشم
گونشو بوسیدم
-تو خیلی مهربونی
نینا-ممنون عزیزم
اون نشست رو کاناپه و با گوشیش ور رفت دستمو گذاشتم پشت سرم نمیدونم چطوری باید شروع کنم...

هوسوک-همه چی رو به راهه؟
برگشتم با سه تا نوشیدنی برگشته بود
بهم تعارف کرد که یکیشو برداشتم
-آره ممنون
خوب اونقدر ها هم که فکر میکردم دوستای جونگکوک نباید بد باشن حد اقل هوسوک که اینطور به نظر میاد برعکس خودش که همیشه بداخلاق و اعصاب خورد کنه
نینا-ته؟تصمیم داری برگردی خونه؟
-چطور مگه؟
نینا-خوب چیزه آخه چطوری بهت بگم...
-جونگکوک داره میاد اینجا؟
حرف ته دلمو زدم و به چشماش نگاه کردم اون شرمنده سرشو تکون داد
نگاه کردم اون شرمنده سرشو تکون داد
-اشکالی نداره بابا
هوسوک-من میرسونمت
-نه شما بهتره به کارتون برسید من با تاکسی میرم
فرصت حرف زدنو از هوسوک و نینا گرفتم و سوار آسانسور شدم من چطور باید شروع کنم؟چطور قراره من با جونگکوک بتونم ...
گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم جیمین اخم کردم
-الو؟
جیم-هی سلام ته...میشه بیای بیرون ساختمان میخام ببینمت
اخم کردم اون احتمالا یه توضیح مفصل ازم میخاد و من حوصله ندارم پس گفتم:
-من بعدا باهات قرار میزارم جیمین الان واقعا تو شرایط نیستم
جیم-ولی آخه...
-دوست دارم بای
سریع قطع کردم و تو لابی قدم برمیداشتم حس اونجا حس خوبی داشت
از برج بیرون اومدم فضای روبه روی ساختمان با انواع و اقسام ماشین بود که همشون باید میلیاردی باشن طبق معمول به نگهبان اخم کردم
یه تاکسی گرفتم و تو راه به بکهیون اس دادم که بیاد خونمون تا با مامان کلوچه بپزیم
سال نو نزدیک بود و من بی حوصله بودم من حوصله هیچ چیز و هیچ کسو ندارم
مامان-برگشتی؟
-سلام
مامان-خسته به نظر میرسی
-نه فقط یکم حوصله ندارم
مامان-برو یکم استراحت کن واسه شام صدات میکنم
سرمو تکون دادم و خودمو به اتاقم رسوندم
ناخودآگاه دستم سمت ضبط صوتم رفت و روشنش کرد
بدون دقت به آهنگ خودمو باهاش تکون میدادم رقصم زیاد خوب نبود اما باعث میشد به چیزای مضخرفی که مدام تو طول روز بهش فکر میکردم حداقل الان فکر نکنم
گوشیم رفت رو ویبره
برش داشتم بکهیون بود
-الو سلام کجایی؟
بک-سلام ته چیزه من شب نمیتونم بیام
وا رفتم
-آخه چرا؟
بک-کار دارم دیگه
جدی شدم اون جدیدا اصلا دانشگاهشو جدی نمیگیره
-ببین میتونی کاری بکنی که این ترمو بیوفتی یا نه
بک-من این حرفا رو به اندازه کافی از دهن مامانم میشنوم
-از من گفتن بود
صدای نفس عمیقشو پشت تلفن شنیدم
بک-فعلا
-بای
خودمو انداختم رو تخت و سعی کردم بدون فکر کردن به اون چشمای تیله ای بخوابم
ادامه دارد...

Vengeance Where stories live. Discover now