Part25

56 8 0
                                    

دی تهیونگ:
روز اول
اولین روزی بود که تو جایی که نمیدونم کجاست زندانیم از زمانی که غذا خوردم خیلی میگذره و این عین بدبختیه که ندونی تو چه ساعت از روزی!
گاهی اوقات به مامان و بابام فکر میکردم که تو چه حالی هستند و بعد به بکهیون و بعد به جونگکوک،اون اونقدرام احمق نیست که به خاطر من بخاد منافع شخصی خودشو نادیده بگیره حتما مثل این کتابایه پلیسی داره یه نقشه ای میکشه
کمرم کاملا خشک شده بود و زیاد نمیتونستم خودمو تکون بدم حتی از زیر پارچه هم نوری حس نمیکردم و زمین همچنان نمناک بود حتی یه لحظه فکر کردن به لینهو و اون نگاهایه هرزش که تازه متوجه شدم برایه چیه و معنیشو گرفتم باعث میشه همین الان اسید معدمو بالا بیارم شاید باید میزاشتم جونگکوک خوب کتکش بزنه
با صدایه باز شدن در آهنی که گمونم زنگ هم زده بود ناخودآگاه بدنم سفت شد
صدایه قدم هایه سرد و بعد یه صدا:
-(میخام چشم بندتو بردارم و دستاتو باز کنم، آروم باش)
پوزخند زدم قیافه من به آدمایی میخوره که نقشه دارن؟
با باز شدن چشمام سریع و محکم پلک زدم تا دیدم واضح تر بشه
و از مکانی که توش هستم اطلاعات پیدا کنم همون حین دستام هم آزاد شد و من خیلی محکم و پر تلاش دستام و کمرمو تکون دادم، در حقیقت یه تکونی به عضله هایه خشکم دادم
تو یه جایی شبیه زیر زمین بودم گمونم اینجا انباری یه عمارت خیلی خیلی بزرگ باشه چون خیلی بزرگ بود زیادم خرت و پرت داشت و من حتی درخت کریسمس سال پیششون هم که خشک شده بود رو هم میون کوه وسایل دیدم
و بعد متوجه یه مرد هیکلی و پانک شدم که موهاشو بافته بود و منو یاد وایکینگ ها و اون یارو خپله آستریک انداخت
-(زود صبحانتو میخوری در غیر اینصورت مجبوریم به زور به خوردت بدیم)
تو دلم اداشو در آوردم اما تو ظاهر خیلی مظلوم سرمو تکون دادم و اون گمونم رفت و یه گوشه و منو زیر نظر گرفت
یه لیوان شیر و نون تست و عسل
مغزم سریع به دستو پاهام فرمان داد و من مثل گدا هایه تو خیابونایه پایین شهر به خوراکی هام حمله کردم و خیلی هم به دلم چسبید و گاهی از سر رضایت ناله میکردم
با تموم شدنش غر زدم که دیدم همون یارو آستریک بدون حرف سینیو برداشت و راهشو کشید و رفت!پشت سرش یه غول تشن دیگه اومد این یکی به اندازه اون مهربون نبود چون محکم دستامو بست اما چشم بند دیگه نزاشت و به جاش حولم داد رو زمین و بعد سریع رفت بیرون
-احمقا!
آروم گفتم جوری که فقط دل خودم خنک بشه و دوباره ذهنم طرف مامان و بابام رفت...
*دی بکهیون:
-نمیدونم چانیول من همه جا رو گشتم همه جا رو! اونام گفتن اگه چیزی شد خبرم میکنن اما هنوز هیچ خبری ازشون ندارم
چانیول با دلداری چند تا زد پشت کمرم
چان-ناراحت نباش من سعی میکنم آدمامو بفرستم تاپیداشون کنن
با قدردانی بهش نگاه کردم و جوری که حس کنه خیالم تخت شده گفتم:
-ممنون چانی تو واقعا خوبی
چانیول انگار نگاهش به پشت سرم رفت و توجهش به چیزی جلب شد
چانیول-گوشیتو سایلنت کردی؟داره زنگ میخوره
تازه متوجه شدم و با فکر اینکه شاید لیسا یا هوسوک باشه به سمت گوشیم هجوم بردم
شماره لیسا رو گوشیم بود و این کارمو راحت تر میکرد چون اصلا چشم دیدن اون پسره جونگکوک رو نداشتم،
-اوه سلام لیسا چه خبر شد؟
لیسا با صدایی که به نظر ناراحت میرسید گفت:
لیسا-میتونی به آدرسی که میفرستم بیای؟
-حتما فقط بگو
لیسا-بهت اس میدم فعلا
سریع قطع کرد و من قلبم هنوز میتپید،حتما خبری شده وگرنه چه دلیلی داره منو جایی بخاد؟
چان-خبری ازش شد؟
با نگرانی و اضطرابی که داشتم سرمو فقط تونستم تکون بوم
چان-کی بود؟
با آه بهش چشم دوختم و گفتم:
-یه دوست! گمونم خبری ازش داره قراره برم به آدرسی که بهم میگه
سرشو تکون داد و از پشت میزش بلند شد
چان-بیا برسونمت
با اخم خواستم مخالفت کنم که یه پیام رو گوشیم اومد و من با دیدن آدرسش که زیادم از اینجا دور نبود لبخند زدم و گفتم:
-لازم نیست چانی آدرس همین نزدیکیاست
چانیول که به نظر خیالش راحت شد سرشو تکون داد
چان-پس میبینمت! اگه چیزی فهمیدی بی خبرم نزار
-حتما
با اطمینان گفتم و بعد از خداحافظی آدرسو نگاه کردم و متوجه شدم قرارمون تو یه پارکه
تو طول راه به لیسا اس دادم و ازش لوکیشنشو خواستم که برام سریع فرستاد و بعد یه اس دیگه که نوشته بود سریع تر خودمو برسونم
سریع رو لوکیشن زوم کردم و با قدمایه بلند مسیر پارکو دنبال کردم
لیسا -هی بکهیون
برگشتم و فهمیدم خودش اومده نزدیک ورودی پارک یه دختر پونزده ساله هم که موهایه پر کلاغی و چشمایه طوسی داشت کنارش نظرمو جلب کرد
رفتم جلو و با لیسا دست دادم
-سلام
لیسا-سلام این وروجکو که میبینی خواهرم لوسیه
دختره که تازه فهمیده بودم اسمش لوسیه با چشمایه پر از شیطنت اما لحن رسمیش گفت:
لوسی-خوشبختم بکهیون
-منم
لیسا -اوه عزیزم اگه میشه برامون یه قهوه بگیر
لوسی-اوکی
لوسی رو که فرستاد رفت با استرسم که هر لحظه بیشتر میشد پرسیدم:
-خوب؟ خبری شد؟
لیسا -قبلش بهم قول بده هیچکس از قضیه با خبر نمیشه و بین خودمون میمونه
با این میدونستم نمیتونم همچین قولی بدم اما الان وقت فکر کردن منطقی و عاقلانه نبود پس سریع گفتم:
-قول میدم میگی یا میخای بمیرم؟
لیسا کلافه دستشو تو موهاش تکون داد و عجیب به چشمام زل زد
لیسا-فهمیدیم کی ته رو دزدیده
میخاستم هیجانمو بیرون بدم که لیسا سریع دستشو رو دهنم گذاشت و جیغمو خفه کرد
لیسا -هااااشششش آروم باش
چشمامو باز و بسته کردم و اون دستشو برداشت
لیسا -اسمش لینهوعه یکی از رقبایه سرسخت تجاری بوده 3 سالی میشه که واسه خرید سهام کل شرکت پا فشاری میکنه اونطور که هوسوک بهم گفت لینهو وقتی فهمیده معاون عوض شده و ته به جاش اومده از فرصت استفاده کرده اما جونگکوک و تهیونگ مچشو گرفتن و یکم هم با کتک از خجالتش در اومدن اونم فکر کرده بین کوک و ته چیزی هست واسه همین از ته استفاده کرده و میخاد از جونگکوک اخاذی کنه.
دهنم باز مونده بود و تو شک رفتم تهیونگ ؟اخازی؟جونگکوک؟چییییییی؟
لیسا-خواهش میکنم الان وقتش نیست که دنبال مقصر بگردیم الان باید هممون بهم کمک کنیم
نفسمو حرصی بیرون دادم
-الان باید باور کنم که اون از خودراضی به خاطر ته همچین غلطی رو میکنه؟
لیسا-نمیدونم هوسوک باهاش حرف زد اما آخر چیزی دستگیرم نشد
-یعنیییی چههههه؟
با حرص و عصبانیت غیرقابل کنترلم گفتم:
-هیچ معلوم هست چت شده؟
لیسا-باور کن هنوز چیز زیادی نمیدونم!
*دی تهیونگ:
روز دوم
-هیییییی عوضیاااااا این درو باز کنیییید!
محکم با دست به در زنگ زده میکوبیدم دور روز لعنتیه که اینجا زندانیم این دو روز به اندا 200 سال برام گذشته و هر روز دارم از فکر و خیال دیوونه میشم
از حفره قفل رویه در به بیرون نگاه کردم چراغایه روشن نشون میداد که شب شده و من نزدیک بود گریم بگیره
با پام محکم به در لگد زدم که شدیدا مچش درد گرفت و از درد رو زمین ولو شدم
-امیدوارم بمیرییین
محکم مچ پامو مالیدم یهو در باز شد و دو تا مرد هیکلی زیر بازو هامو گرفتن
از ته گلوم جیغ کشیدم که یکیشون با پاچه دهنمو بست
کشون کشون منو از اتاق بیرون بردن و من تقریبا چشمام از شدت نور زیاد کور شد اما با دستو پام بازم مقاومت میکردن که آخر با یه درد نسبتا شدید تو پهلوم بدنم شل شد و درد بهم اجازه نداد
با همون دید تارم یه راهرو خیلی طویل رو تشخیص دادم
و بعد یه در مشکی رنگ که باز شد و من به خاطر نور شدید تر چشمامو بستم صدایه مردونه ای گفت:
(-بزاریدش تا معاینش کنم)
فهمیدم طرف دکتره یه صدا که گمونم مال همون غول تشنایه وحشی بود گفت:
(-زود کلی کار مونده)
جون داشتم تو سرم میکوبیدم یا خودمو خلاص میکردم همون صدایه دکتره گفت:
-کبودیی که رو صورتت و دستو پاهات نمیبینم جایی احساس درد میکنی؟
پهلوم هام هنوز از ضربه ای که چند دقیقه پیش بهش خورده بود درد میکرد افتادم رو مد بیخیالیم و گفتم:
-پهلو هام درد میکنه
دکتر-اوکی صبر کن ببینم؟
با حس بالا رفتن تیشرتم سرخ شدم بعد از بررسی چند ثانیه ایش گفت:
-چیز خاصی نیست همین الان یکم با کرم ماساژش میدم
از خجالت لبمو گاز گرفتم و با اخم گفتم:
-خودم میتونم بدش
تصویر همه جا هنوز یکم تار بود اما نه در حدی که نتونم از پس خودم بر بیام
پمادو گرفتم و بعد از زیر نیشرتم پهلو هامو ماساژ دادم و لعنتی ، دردش وحشتناک بود!
دیدم کاملا واضح شد و من یه مرد با سر تاس و روپوش سفید دیدم که ظاهرا سرگرم گوشیش بود اما زیر چشم کاملا منو میپایید
-من خوبم!
در حقیقت خبرش کردم که کارم تموم شد دکتر باشه ای گفت و در رنگ و رو رفته اتاق رو باز کرد و بعد دوباره همون غول تشنا، قبل اینکه بخان وحشی بازی در بیارن خودم قاطع بلند شدم تصمیم گرفتم که صبر کنم یا امشب تکلیفمو مشخص میکنه یا فرار میکنم ته دلم یه چیزی از اینکه قراره جونگکوک رو ببینم وول میخورد
البته حس شیشمم اینطور میگفت
اونا زیاد منو نگرفتن در حقیقت فقط پشتم راه افتادن یکیشون جلو افتاد و من پشتش وارد یه اتاق دیگه شدیم و وقتی وارد شدیم همون لحظه شیش تا دختر و یه پیرزن بلند شدن و من مطمئنم قیافم شبیه علامت سوال شده
پیرزنه با یه متر و کاغذ و خودکار تویه دستش منو سریع به جلو هول داد و با صدایه جیغ جیغوش شروع کرد
پ-دستتو بالا بیار میخام اندازه هاتو بگیرم
منگ دستمو بالا بردم سریع و فرز با متر اینچ به اینچ بدنمو اندازه گرفت و یادداشت کرد تو این فاصله کل اتاقو دید زدم دقیقا اونجا شبیه یه آرایشگاه بود و اون 6 تا دختر یه سری وسایل مثل ژل و لوازم آرایشی و هر چیزی رو که تو  کشو هاشون دم دست بود رو میز میزاشتن
از تعجب چشمام داشت از کاسه در میومد، یاد حرف لینهو افتادم که گفت:(دیدار شیک!)و همون لحظه با فکر اتفاقات احتمالی زانو هام سست شد
بعد از تموم شدن اندازه هام منو نشوندن پشت میز آرایش و 6 تایی به جون سرم افتادن
انواع ژل مو ها و عطر ها انواع لوازم آرایشی هایه جورواجور رو رویه صورتم و موهام میکشیدن
داغی سشوار رو پوست سرم اذیتم میکرد به ناخون هامم رحم نکردن و شروع کردن به لاک زدن البته دروغ چرا خیلی وقت بود آرایشگاه نرفته بودم و از دیدن صورتم که بی نقص به نظر میرسید تویه آینه کیف کردم از اون طرف هر لحظه به تعجبم اضافه میشد و استرسم به نهایت خوردش رسیده بود
یکمم با کرم دستو پاهامو مالش دادن و من کاملا از کارشون راضی بودم
همون حین با دیدن پیرزن جیغ جیغو و یه لباس شب تو دستش چشمام گرد شد کار آرایش که تموم شد پیرزنه با تحسین نگاهم کرد و گفت:
-لباستو بپوش پرنسس
مردد به لباس تو دستش چشم دوختم و شل و ول لباسو ازش گرفتم و با ترس شانسمو واسه ارضایه کنجکاویم امتحان کردم:
-شما میدونید اینجا چه خبره؟
یکی از اون شیش تا دختر گفت:
-مگه نمیدونی مهمونیه؟
-چیییییی؟
پوزخند زد و سرشو تکون داد و گفت:
-حیف تو
و بعد همشون بدون توجه به من از اتاق بیرون رفتن و من دلم میخاست از استرس اتفاق ناخوشايندی که قراره برام بیوفته گریه کنم
لباس شب واقعا قشنگ و خوش دوخت بود یه لباس سفید که بلوزش پر از تور بود و دنباله داشت و رو کمرش هم کلی کار شده بود
با آه شروع به پوشیدن کردم
قبل اینکه اصلا بفهمم تو لباسی که ظاهراً فیکس تنم بود چطوری شدم در باز شد و من با دیدن لینهو که خریدارانه نگاهم میکرد از ترس یخ زدم...
/----------
خب... پارت بعدی خیلی خفنه از الان گفته باشم🥲🗡️🗡️

Vengeance Where stories live. Discover now