دی تهیونگ :
صدایه آژیر پلیس و نور هایه قرمز و آبی رو دیوارایه ساختمون افتاده بود جمعیت با ازدحام جمع شده بودن و من با ترس و یکم تعجب یه نفس عمیق کشیدم وقتی که آدمایه لینهو میون جمعیت رو عادی میگشتن جونگکوک ولی متفکر اطرافو نگاه میکرد
-نقشت چیه کارآگاه؟
خیلی عمیق نگاهم کرد و سرشو تکون داد
کوک-دیگه واسه نقشه کشیدن خیلی دیر شده
آب دهنمو قورت دادم و کل تنم با شنیدن صدایه گلوله لرزید و بعد صدایه نخراشيده عصبانی لینهو که رو سکویه بلندی رویه سن رقص رفت و پشت یه بلندگو داد زد:
-تا وقتی تهیونگو پیدا نکنم هیچکس حق رفتن از این خراب شده رو نداره
محکم دست جونگکوک رو فشار دادم حس کردم رنگم پریده
کل جمعیت با پچ پچ یچیزایی بهم میگفتن:
-چیکار کنم؟
کوک چیزی نگفت
داشتم دیوونه میشدم
لینهو-خودتو نشون بده ته ته من! تو خودت بهتر از همه میدونی تو دیگه مال منی اون عوضی تو رو به من داد
از تو میلرزیدم جونگکوک هنوز دستامو ول نکرده بود دستاش گرم بود اما من یه تیکه یخ شده بودم فقط با ناله تونستم بگم:
-گوکی؟
لینهو-زود باش ته بیا،بهت قول میدم که هرچی بخای بهت میدم، همه چی،میزارم خانوادتو ببینی همه چی بهت میدم فقط بیا اون هیچی بهت نمیده
واقعا فکر کرده من جونگکوک رو با تمام کج خلقی هاش و عصبانی شدناش به اون ترجیح میدم؟اینا همش یه مشت دروغه چرته و انتقامم...با بغض گفتم:
-چیکار کنم؟جونگکوک؟
کوک-من فقط میتونم دستاتو ول نکنم،این آخرین کاریه که میتونم برات بکنم...اگه میخای بری...
اشک جلویه دیدمو گرفت وقتی حس کردم دستامو شل تر گرفت
-اما،کوک این آخرین راهمونه..
دستامو ول کرد با بغض عقب عقب رفتم و آخر برگشتم
کوک -هیی صبر کن...
با امید برگشتم رو زمین خم شد و یه چیزی برداشت، یه چاقو جیبی دیدم که گمونم از جیب یکی از بادیگاردا افتاده باشه،یواشکی گذاشت تو دستم
کوک-لازمت میشه،شاید...
یه لبخند تلخ زدم و چاقو رو سفت گرفتم و بعد قایمش کردم
برگشتم و با قدم هایه سستم جمعیتو کنار زدم از نگاه خیره ای از پشت بدرقم کرد
با استرس جلو تر رفتم که نگاه بادیگارداش بهم خورد و بعد لینهو و...
لینهو-بگیریدش و ببریدش تو اتاقم تا بیام...
با نفرت نگاهش کردم و برگشتم اما اثری از جونگکوک ندیدم
بادیگاردا با خشونت بازو هامو گرفتن و صدایه پچ پچ جمعیت بلند شد و من دلم میخاست از ته دلم گریه کنم
با خشونت وارد یه اتاق شدن و پرتم کردن رو زمین و رفتن...
سریع بلند شدم صدایه قفل شدن در یه اتاق با یه تخت خواب دونفره بزرگ و سلطنتی و میز و آینه!
صدایه لینهو بلند شد:
-از در پشتی حیاط برید احمقا
نمیدونم یک ساعت گذشت یا یه سال ولی من تا مرز غش کردن پیش رفته بودم اما اشک نمیریختم چند بار تا حالا اشک ریختم؟و من کل وجودم پیش کوک بود یعنی ناراحته؟به خاطر من؟
در باز شد و با دیدنش جیغ زدم
لینهو -خفه شو
دستامو جلو دهنم گرفتم در بست و قفل کرد با ترس رفتم عقب
لینهو-همه اون عوضیا رفتن،حالا فقط من و تو هستیم عزیزم
دکمه بالایه پیرهنشو باز کرد و کتشو در آورد و با ترس رو تخت عقب رفتم
-تو چقدر میتونی پست باشی؟
لینهو تغییری تو چهرش نداد و پوزخند چرتشو زد پیرهن و کتشو با آرامش تمام در آورد کل تنم داشت میلرزید اما با دیدن بدن برهنش دماغم رو چین دادم
لینهو اومد جلو و جیغ زدم وقتی روم افتاد
-ولممممم کننننن
لینهو-کجا به این زودی؟
جیغ زدم و خودمو تکون دادم اون وزنشو روم انداخت و با حالت چندشی شروع به بوسیدن گردنم کرد
جیغ کشیدم که دستمو نیشکون گرفت
حالم داشت بهم میخورد که یهو سردی چاقو متوجه یه نقشه عالیم کرد
با لوندی گفتم:
-تو واقعا خوش شانسی لینهو
یه آه فیک کشیدم و الکی خودمو تاب دادم
لینهو-من الان خوش شانس ترین مرد دنیام
تو دلم هزار بار تف رو صورت کثیفش انداختم اما تو ظاهر از خودم یذره جداش کردم:
-میخای مثل یه ماده ببر روت بیوفتم و دادتو در بیارم؟هان؟
لبخند کثیفی زد و با گذاشتن یه بوسه حال بهم زن رو ترقوه هام گفت:
-هر کاری خواستی میتونی بکنی لاو
با نیشخندم جامونو عوض کردم و با یکم چندش که سعی داشتم نشون ندم لب هامو گاز گرفتم و آروم و محسوس دستمو زیر بلوزم کردم
اون یه آه کشید عوضی حروم زاده
چاقو رو محکم تو دستم فشار دادم و همون موقع که چشماشو بست با تموم نفرتم تو پهلو هاش تا دسته فرو کردم
داد بلندی کشید که فهمیدم همه بادیگارداش فهمیدن خوب اونا فکرایه کثیف دیگه ای پیش خودشون میکنن!
دستام گرمایه خون رو حس کرد و من سریع جلویه دهنشو گرفتم:
-عوضی حروم زاده فکر کردی کی هستی که خواستی جونگکوک رو با کله پوکت بازی بدی هان؟عوضی
ناله ای کرد و من کل تنفرمو جمع کردم و دوباره چاقو رو تو پهلوش تا دسته فرو کردم که داد خفه ای کشید چون دهنشو محکم گرفتم:
-این برایه زندانی کردنم...
دوباره در آوردم و تو اون ور پهلوش فرو کردم که گمونم از حال رفت:
-این برایه مشتی که به صورت کوکی زدی...
و آخری شو هم تو بدنش فرو کردم و با تخسی گفتم:
-اینم دلم خواست...
بدن بی جونش رو تخت ولو شد و غرق در خون شد انگار تازه متوجه شدم و اشک تو چشمام جمع شد سریع از روش بلند شدم و اسلحه رو از رو میز کنار تخت برداشتم و سریع خودمو پرت کردم از اتاق بیرون
اما بادیگاردی ندیدم پس دویدم بیرون دو تا بادیگارد دم خونه با دیدن اسلحه تو دستم داد زدن و من بدون لحظه ای وقت دو تا گلوله باه پاهاشون زدم و نقش زمینشون کردم
سریع وارد حیاط خالی شدم پلیس داشت اخطار میداد که لینهو بهتره بیرون بیاد و تا نیاد نمیره
سریع قبل از اینکه سیل عظیم محافظاش پیدام کنن در قفل شده حیاط که با گذاشتن چوب پشت در در حقیقت قفلش کرده بودن رو کندم و سریع درو باز کردم
و همون لحظه پلیسا اسلحه هاشون رو سمتم گرفتن
دستامو به حالت تسلیم بالا بردن که یهو بکهیون و لیسا رو دیدم که به سمتم دویدن و من چند لحظه بعد تو بغل بکهیون ولو شدم
لیسا-این تهیونگه
بکهیون محکم فشارم میداد و رو شونه هام گریه می کرد صدایه هوسوک رو هم تشخیص دادم
سوک-خدایه من ته...
با صدایه کمم گفتم:
-جونگکوک کجاست؟
لیسا-ناراحت نباش رفت پلیسا واسه بازجویی بردنش
با این حرفش یه نفس راحت کشیدم و خدا رو شکر کردم که جاش امنه
-بهش بگید خوبم...
سرفه کردم
لیسا-عزیزم رنگت سفید شده
چند بار دیگه سرفه کردم درد پهلوم شدید تر شده بود و دادمو بلاخره در آورد
-آیییییی...
بک-چیشد؟
خواستم جواب بدم اما چشمام آروم رویه هم افتاد و من دیگه هیچی نفهمیدم...
ادامه دارد...🖤
___