part27: power of magic

929 135 36
                                    

:«هی، دهمین باره دارم صدات میکنم.نمی‌خوای تن لشت رو بلند کنی؟»
اینبار پسر جادوگر جوری فریاد زده بود که جونگ کوک توی جاش پرید و سیخ نشست:«ه..هان؟چیشده چرا داد می‌زنی؟»

هیونجین دستش رو با حالت نا امیدانه ای روی پیشونیش گذاشت و هوفی کشید:«چی‌شده؟ تو انگار واقعا مغزت ایراد داره.یا خیلی دیوونه ای یا خیلی بی‌خیال! وقتمون خیلی کمه بلند شو.می‌خوام اون چیزی که بهت گفتم رو انجام بدم‌...»

و بعد ادامه ی حرفش رو اروم خطاب به خودش گفت.
:«فقط شانس بیارم از این خراب ترت نکنم...»

جونگ کوکی که با چشم های پف کرده سعی می‌کرد دیگه به خوابیدن فکر نکنه آروم سری تکون داد:«باشه.حالا اگه جواب نده چی می‌شه؟!»

هیونجین آب دهنی قورت داد و سعی کرد هیچ ضعفی از خودش بروز نده:«لازم نیست تو به همچین چیزهایی فکر کنی.»

جونگ کوک بی حوصله سری تکون داد و عنکبوتی که روی پاش در حال راه رفتن بود رو کنار زد.
شاید در نگاه اول اون مکان خیلی جالب به نظر می رسید اما اون از حشرات متنفر بود و هر لحظه دیدنشون داشت باعث می‌شد که دلش بخواد جیغ بزنه و از اون قصر کوفتی پا به فرار بذاره.

هوای مرطوب اون مکان کلافه اش کرده و دلش می‌خواست تا ساعت‌ها توی حموم خودش رو تمیز کنه.
با حرص و خستگی از جاش بلند شد و به سمت هیونجین راه افتاد:« اونه که به ما نیاز داره. اونوقت چطور می‌تونه تو همچین جایی زندانیمون کنه.»

هیونجین چرخی به چشم هاش داد و روی زمین نشست:« برای اینکه تو الان یه بی‌مصرف تمام عیاری. یه خاصیتی از خودت نشون بده و اون در ازاش زندگیت توی اینجارو راحت تر می‌کنه.موجودی نیست که ازت سود یک طرفه بگیره.»

جونگ کوک هم رو بروش نشست و چیزی در جوابش نگفت.
به طرز عجیبی حرف های در ظاهر تند اون جادوگر عصبی‌ش نمی‌کردن و حس بدی بهش نمی‌دادن.
هیچ بدجنسی و نیت بدی در کلمات‌ش نمی‌دید و اگه می‌خواست صادق باشه، وجود اون کمی بهش روحیه می داد.

می دونست بیش از حد زود داره اعتماد می‌کنه اما احساساتش راجب بقیه معمولا درست در می اومدن.
به چشم های گود رفته و رنگ پریده ی اون پسر نگاه کرد اما نمی‌دونست چی باید بگه.

به‌نظر می رسید که اون اصلا استراحت نکرده و در حال رنج بردن از چیزیه. اما سوال اضافی در این باره نکرد و بدنش رو کمی به سمت پسر جلو کشید.
هیونجین در کیف که در تمام مدت با خودش حمل کرده بود رو باز کرد و چند برگه و یک سری لوازم که جونگ کوک ازشون سر در نمیاورد رو بیرون آورد‌.

ی خود نویس قدیمی رو توی دست هاش گرفت و جونگ کوکی که منتظر بود ردی از جوهر روی کاغذ ببینه با اتفاقی که افتاد چشم هاش رو درشت کرد.
رد آبی رنگی که بنظر می رسید جادو باشه از انگشت های هیونجین سرچشمه می گرفت و توسط اون خود نویس روی کاغذ بصورت کلمه در می اومد.

My Immortal Daddy [Taekook]Where stories live. Discover now