آنچه گذشت...
چیزی که توی چشم هاش بود بجای شفابخشی و زندگی، مرگ و کشتار رو القا می کرد و الف با دیدن نگاهش ترس رو تا مغز استخوانش احساس کرد.
بعد از بالا بردن اون کریستال...کلماتی رو با صدایی که خشم و غم رو منعکس میکرد زمزمه کرد.
:"تو...باید بمیری...می کشمت!"
.........
اِلف تنها با نگاه کردن توی چشم هایی که بنظر می رسید شعله های آتیش در حال فوران کردن ازشونه، سرجاش خشکش زده بود و نمیتونست حرکتی به بدنش بده.
هاله ی سبز رنگ خون آشام، همزمان که به سمت مرد مو سفید قدم بر می داشت، تیره تر می شد و رو به سیاهی می رفت.
دستش رو پایین آورد و فاصله ی کریستال تیز با قلب مرد کمتر و کمتر شد.
یونگی بهت زده "نه" نامفهومی زیر لب زمزمه کرد و به سمت برادرش با بالاترین سرعتی که میتونست حرکت کرد.
اِلف خشک شده تنها یک ثانیه با مرگ فاصله داشت و بی اختیار چشم هاش رو بسته بود...اما وقتی اتفاقی براش نیفتاد چشم هاش رو باز کرد و با دیدن دستی که بزور متوقف شده بالاخره به بدنش حرکتی داد و چند قدم به عقب برداشت.
هیچ نمی فهمید که چرا در اون لحظه خشکش زده...اون هم جادو داشت و میتونست مبارزه کنه اما حسی که در اون لحظه داشت غیر قابل توصیف بود.
نمی دونست چرا بدنش طوری شده که انگار ازش دستور نمی گیره و حتی دوباره فکر کردن به اون لحظه باعث مور مور شدن بدنش می شد.
یونگی تهیونگی که سعی میکرد کنارش بزنه رو محکم تر گرفت و فریاد زد.
:"خودتو کنترل کن تهیونگ...آروم بگیر لعنتی...میدونی اگه بکشیش چی میشه؟؟!"
:"برام مهم نیس ...ولم کن برو عقب!!!این پیرمرد احمق...به جونگ کوکم آسیب زده...ولم...کن.."
سوکجین هم به سمتش اومد و یکی دیگه از دست هاش رو گرفت و با آرامش گفت:"این تو نیستی تهیونگ...به خودت بیا...تهیونگی که من میشناسم اینطوری نیست...برام مهم نیس که این الف نفهم کشته بشه یا نشه ولی تو...نباید چیزهایی که بخاطرش مارو ترک کردی رو زیر پا بزاری...تو همچین موجودی نیستی تهیونگ...نگران نباش...جونگ کوک فقط بیهوش شده...زخمش اصلا خطرناک نیست و بزودی خوبش میکنیم...آروم باش...لطفا...این راهش نیست!"
رایحه ی آرامش بخشش رو آزاد کرد تا تاثیر حرف هاش رو بیشتر کنه و وقتی بالاخره کریستال از بین انگشت های کشیده ی تهیونگ سر خورد و روی زمین افتاد، هر دو برادر نفس راحتی کشیدن و با ترسی که هنوز هم آثارش در چشم هاشون باقی مونده بود نگاهی به هم انداختن.
ترسی که فقط خودشون می دونستن برای چی بوده...
دست های لرزون تهیونگ به سمت اشک هایی که بی اختیار روی گونه هاش ریخته بودن حرکت کرد و بعد از پاک کردنشون به سمت جونگ کوکی که با چشم های بسته روی چمن ها بیهوش افتاده بود حرکت کرد.
تنها دلیل صلح ناگهانی بینشون ته هی ای بود که شلاقی از رعد بنفش رو بین دست هاش داشت و بدون توجه به زخم هاش منتظر کوچکترین حرکتی بود تا سرکوبش کنه.
خون سبز رنگ الف های جنگل، روی زمین ریخته بود و صدای ناله هایی از سر درد از هر گوشه به گوش می رسید.
شاخه ی درخت های اطرافشون و تیر کمون های شکسته زمین رو پر کرده بودن.
تهیونگ روی زمین زانو زد و بدن رنگ پریده ی جونگ کوک رو از نامجونی که بسرعت تیر رو بیرون آورده و با لباس های خودش زخمش رو بسته بود گرفت.
از نامجون ممنون بود، چون فکر نمیکرد بیرون کشیدن اون تیر از بدن عروسکی و زیبای پسرش، چیزی باشه که بتونه خودش انجامش بده.
بی توجه به وضعیت درهم ریخته ی اطرافش، جونگ کوک رو در آغوش گرفت و یکی از دست هاش رو جوری تنظیم کرد که دقیقا روی زخمش قرار بگیره تا حداقل با انرژی کمی که داره بتونه زخمش رو ببنده و جلوی خونریزیش رو بگیره.
به آرومی بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و به کارش ادامه داد.
در طرف دیگه الفی بود که با خشم رو به سوکجین صحبت کرد:"فکر کردین این ماجرا همینجا و همینطوری تموم میشه؟؟شما خسارات زیادی بهمون زدید و علاوه بر اقدام به قتل دخترم، سرباز هام رو زخمی کردین و حتی داشتین من رو هم می کشتین!این یه اعلان جنگه کاملا مستقیمه!"
سوکجین به قدری عصبی بود که دلش میخواست همونجا خون لجنی مرد رو بمکه و جسد خشک شده اش رو از یکی از درخت های همون جنگل آویزون کنه اما مجبور بود خودش رو کنترل کنه و مرد مو سفید هر لحظه کار رو براش سخت تر و سخت تر میکرد.
با جمله ی آخری که پادشاه به زبون آورده بود جرقه ای توی ذهن یونگی زده شد، زمانی که سنگ آبی روی انگشترش رو لمس کرد این صحنه رو بوضوح دیده بود و با شنیدن اون جمله دوباره به خاطر آوردش.
صحنه ها به قدری پراکنده بودن که باید فکر میکرد و مثل پازلی به هم وصلشون میکرد تا بتونه بفهمه دقیقا برای نجات خودشون چی کار انجام بده.
دستش رو به انگشتر کشید و دوباره ازش خواست تا اون تصاویر رو نشونش بده.
تصاویر مثل تلویزیونی خراب توی ذهنش به سرعت و پشت سر هم پخش میشدن و بیشتر گیجش میکردن.
در یه لحظه جسم درخشانی رو نشون داد که به عنوان سنگی تزیینی روی دستبند نامجون قرار داشت و در لحظه ی بعد صحنه عوض شد.
اون جسم در کنار انگشترش قرار گرفت و شکل اون رو به کلی تغییر داد.
جوری بود که انگار با هم ترکیب شدن.
بعد از اون خودش رو میدید که دستش رو بالا گرفته و انرژی آبی رنگی از دست هاش فوران میکنه و بقیه بهت زده بهش خیره شدن و دختری که باعث دردسر هاشون بود جلوی پاهاش قرار داره.
با درد سرش رو چسبید و قدرت انگشتر رو متوقف کرد.
کمی تلو تلو خورد که توسط سوکجین گرفته شد.
:"خوبی؟؟"
سری به نشانه ی تایید برای جین تکون داد و بعد با دیدن دختری که یواشکی از پشت درختی در حال نگاه کردن بهشونه تصمیمی ناگهانی گرفت.
با سرعت فرا انسانیش به سمت دختر رفت و قبل از اینکه بتونه حرکت دیگه ای کنه بازوش رو گرفت و مثل موشی که اسیر تله شده گیرش انداخت.
:"چ..چیکار میکنی...ولم کن!!دستتو بکش..چطور جرات میکنی؟!"
دختر با جیغ این کلمات رو به زبون آورد اما قدرت این رو نداشت که بازوی در حال شکسته شدنش رو از بین دست های اون خون آشام بیرون بکشه.
یونگی با حرص و عصبانیت اون رو روی زمین و جلوی پاهای پدرش و سوکجین پرتاب کرد و با چشم هایی که به جدی ترین حالت خودشون در اومده بودن گفت.
:"به نفعته که از جات تکون نخوری...سوکجین اگه خواست فرار کنه نگهش دار...و تو..تقاص کارهایی که با ما کردی رو پس میدی...تو و پدرت!"
بعد از گفتن این کلمات ناپدید شد و ردی از خاک رو پشت سر قدم هاش به جا گذاشت.
جلوی نامجون ایستاد و دستی که دستبند رو در اون دیده بود بلند کرد.
نگاهی به سنگ درخشانی که دقیقا همونجا قرار داشت انداخت و به سرعت پرسید:"نامجون..این دقیقا چیه؟؟میشه بهم بگی؟"
نامجون اخم ظریفی کرد:"یهویی چیشده یونگی؟؟برای چی تو این وضعیت راجبش میپرسی؟"
یونگی با کلافگی سری تکون داد و دستش رو محکمتر گرفت:"لطفا فقط بگو....وقت ندارم توضیح بدم....هر چیزی که راجبش میدونی...و هر قدرتی که داره رو برام توضیح بده...این دقیقا چیه؟"
نامجون بیخیال سوال پیچ کردنش شد و شروع به توضیح دادن کرد:"این سنگ شانسه...استفاده ازش انرژی زیادی میخواد و جوری انرژیت رو تخلیه میکنه که فقط وقتی واقعا در شرایط بحرانی ای قرار داری میتونی ازش استفاده کنی.میتونه شانسی بهت بده که در نبرد برنده شی و البته ریسک بالایی هم داره چون اگه نتونی انرژی لازم رو بهش بدی...ممکنه که بمیری...ولی خب قدرت دیگه اش هم اینه که میتونه با سنگ ها و اشیا جادویی دیگه ترکیب شه و قدرت جدیدی بهشون بده...در این صورت دیگه انرژی زیادی برای فعال شدن لازم نداره."
با شنیدن این کلمات حتی یه خنگ هم میتونست بفهمه سنگ رویای آینده چی رو به یونگی نشون داده.
اون باید اون سنگ رو با انگشتر خودش ترکیب میکرد...نمیدونست دقیقا چه ترکیب قدرتی قراره صورت بگیره اما طبق تصاویر قطعا یه کمکی بهشون می کرد پس بدون تردید انگشت های نامجون رو بین دستش فشرد و دست دیگه ی خودش رو هم بالا آورد.
:"میشه ازت بخوام اون رو برای مدتی بهم قرض بدی؟تو صاحبشی نه؟لطفا کاری کن که با سنگ من ترکیب شه..زود باش نامجون!"
نامجون هیچی از اتفاقی که در حال افتادن بود متوجه نمی شد اما مطمئن بود که یونگی یه چیزی میدونه و هیچ کاری رو الکی انجام نمیده.
به علاوه اون ها توی وضعیتی قرار نداشتن که بتونن جزییات کارهاشون رو به هم توضیح بدن پس نامجون بدون هیچ سوالی دستش رو روی سنگ دستبندش گذاشت و بعد از بلند کردنش از روی محل اتصالش با دستبند اون رو به سمت یونگی گرفت.
:"فقط کافیه اون رو به سنگ انگشترت بچسبونی و اجازه ی ترکیب از طرف سنگ خودت رو بهش بدی."
یونگی با چشم هایی هیجان زده انگشتی که انگشتر داشت رو به سمت سنگ گرفت و چشم هاش رو بست.
موج برخورد دو سنگ به هم و ترکیب شدنشون باعث شد که هم خودش و هم نامجون چند متر به سمت مخالف هم پرتاب بشن.
برای چند لحظه درد جریان قدرت تازه ای که توی بدنش پیچیده بود باعث شد بدنش حس سر شدن و یخ زدگی داشته باشه اما خودش رو جمع کرد و از جاش بلند شد.
نگاهی به انگشتری که فرق کرده بود و دقیقا شبیه تصویری که دیده بود بنظر میرسید انداخت و لبخندی زد.
قبل از اینکه خودش بخواد با روح سنگ ارتباطی برقرار کنه خودش رو تو فضای آشنایی احساس کرد.
فضایی که تماما آبی تیره بود و نمیتونستی پاهات رو بخاطر مهی که از روی زمین بلند می شد ببینی.
جایگاه سنگی در وسط اون فضا قرار داشت و روح سنگ مثل همیشه روش لم داده بود و با لبخند به یونگی نگاه میکرد.
روح سنگ به شکل زنی زیبا با موها و باس های آبی رنگ و چشم هایی تقریبا نقره ای رنگ و صورتی بی نظیر بود.
اما اینبار بر خلاف همیشه مردی کنارش دیده میشد که یونگی حدس زد باید روح سنگ نامجون باشه.
زن نگاهی به یونگی اندخت و با لحن شادی گفت:"می بینم که بعد از سالها برام یه هم نشین جذاب آوردی!!"
یونگی چشم هاش رو چرخوند و با استرس جواب داد:"وقت زیادی ندارم آلیا...میخوام بدونم این ترکیب قدرت چه ویژگی ای به قدرتت اضافه کرده؟"
آلیا پوفی کشید:"مثل همیشه...حوصله سر بری یونگی...باشه..."
بعد از اتمام حرفش دستش رو به سمت مردی که تا الان هیچ حرفی نزده بود گرفت و گفت:"ممکنه؟"
مرد لبخند کمرنگی بهش زد و دستش رو جلو برد:"البته"
موهای مرد طلایی رنگ بودن و یونگی نمیدونست چطور باید چهره ی بی نقصش رو توصیف کنه.
همه ی روح های سنگ اینطوری حوری بنظر میرسیدن؟
گرچه موجودات جادویی به زیبایی مشهور بودن، البته بجز یسری از گونه های خاص.
از بین دست هاشون نوری درخشید و بعد از چند لحظه آلیا چشم هاش رو باز کرد و با هیجان به یونگی خیره شد:"قدرت این سنگ خیلی جالبه...اون بر اساس این موقعیت بهت یه شانس داده ..."
یونگی با سردرگمی گفت:"منظورت رو نمیفهمم...واضح تر بگو آلیا"
زن از جاش بلند شد و با هیجان توضیح داد:"چیز هایی که من بهت نشون میدم تیکه های کوچیکی از آینده هستن و من نمیتونم جوری بهت نشون بدم که همه چیز رو بفهمی ...فقط چیز های محدود با زمانی محدود...و فقط از آینده...اما این سنگ مثل یه مکمل نقص های من رو کامل کرد...حالا من میتونم حتی از گذشته بهت هر چیزی که بخوای رو نشون بدم..گذشته ی هرکس که لمسش کنی..هر مقدار که بخوای...میتونم به همه نشون بدم!...یونگی...خودت میتونی متوجه شی باید با اون دختر دروغگو چیکار کنی نه؟؟"
یونگی با خوشحالی پوزخندی زد و همزمان که دستش رو به سمت آلیا دراز کرده بود آخرین حرف هاش رو قبل از ناپدید شدن از اون فضا زد:"ممنونم ازت آلیا...از تو هم همینطور روح سنگ شانس!"
بعد از اینکه چشم هاش رو باز کرد نامجونی رو دید که داره با نگرانی بهش نگاه میکنه:"بالاخره چشم هات رو باز کردی...فکر کردم اتفاق بدی افتاده..."
یونگی با یاد آوری اتفاقاتی که چند لحظه پیش براش افتاد از جاش بلند شد.
:"نه...اتفاق بدی نیفتاده...نامجون ممنونم...قدرتت قراره کلی به کارم بیاد!"
با لبخندی اعصاب خورد کن و چشم هایی که به رنگ آبی روشن در اومده بودن به سمت اون پدر دختر و سوکجین حرکت کرد و بالاخره وقتی بهشون رسید سرجاش ایستاد و انگشتر رو لمس کرد.
دست چپش رو روی سر دختر گذاشت و بخاطر حرصی که ازش داشت کمی بیشتر انگشت هاش رو فشار داد که باعث در اومدن ناله ی دختر شد.
پادشاه به سرعت واکنش نشون داد و فریاد زد:"داری چه غلطی میکنی؟؟؟اگه به دخترم آسیبی بزنی..."
یونگی با صدایی عصبی و بم فریاد زد:"خفه شو...وایستا و اتفاقی که واقعا افتاده بود رو تماشا کن...همتون میتونین تماشا کنین"
بعد از اتمام حرفش دست دیگه اش رو به سمت آسمون گرفت و انرژی آبی و طلایی رنگی مثل زنجیری به هم پیچیده شده از دستش بیرون اومدن و مثل تلویزیونی جادویی تصاویری رو نشون دادن.
تصاویری که روی هوا تشکیل شده بودن مثل یه فیلم بنظر می رسیدن و دختری رو نشون میدادن که در حال بوسیدن فرد سیاه پوشیه.
از روی لباس هاش هم همه می تونستن بفهمن اون شخص شاهزاده اشون میراست.
و وقتی دختر عقب کشید چهره ی هر دو نفر واضح شد و همه رو توی بهت عمیقی فرو برد.
چند لحظه بعد، مردی که تمام الف ها به عنوان یکی از اعضای بالا رده ی گرگینه های دسته ی شمالی می شناختن سرش رو بین دست هاش گرفت و با روشن شدن ماه کامل شروع به زوزه کشیدن کرد و تغییر شکل داد.
چشم های سرخ رنگش نشون دهنده ی اینکه روی خودش کنترلی نداره به حساب میومد و هر کسی میتونست این رو متوجه شه.
تصاویر بعدی دقیقا اتفاقاتی بود که اون هارو درگیر این مسائل کرد.
گرگی که دختر رو زخمی کرده و دنبالش می دوید و دختری که با زجه و التماس ازشون خواست اون رو نجات بدن.
بعد از تموم شدن نمایشی که الف هارو توی بهت فرو برده بود یونگی سر دختر رو ول کرد و فشاری به بدنش آورد تا جلوی پاهای پدرش روی زمین بیفته.
خون آشام ها نفس راحتی بعد از اتمام مدرکی که بی گناهیشون رو ثابت میکرد کشیدن و از حالت تدافعی خارج شدن.
پادشاه با ناباوری و چشم هایی بهت زده و غمگین و همینطور خشمگین به دخترش خیره شد و فریاد زد:"این حقیقت داره میرا؟؟!!چرا؟؟چرا اینکارو کردی..."
دختر شروع به اشک ریختن کرد و گفت:"م...من...متاسفم..."
معذرت خواهیش مهری بر حقیقت داشتن تمام اون اتفاق ها بود و بعد از به زبون آوردنش سیلی محکمی روی صورتش نشست.
:"چرا ؟؟؟چرا همچین کاری با هم نوعانت کردی...تو میدونی که اون ها چند نفر از مارو سلاخی کرده بودن؟؟این صلح مسخره باعث نمی شه نفرت وحشتناک بین این دو گروه از بین بره...تو چطور...چطور تونستی...من همچین آدم دروغگو و خیانت کاری رو تربیت کردم؟؟...برای خودم متاسفم...تو داشتی باعث می شدی موجودات بی گناه قربانی بشن...چطور تونستی ببینی و سکوت کنی؟"
دختر به سختی گریه میکرد و صورتش رو با دست هاش پوشونده بود.
خیلی حرف ها بود که دلش میخواست بزنه اما همه توی گلوش گیر کرده بودن.
بابت اتفاقات وحشتناکی که افتاده بود خیلی احساس تاسف می کرد اما اگه باز هم به گذشته بر می گشت باز هم نجات آلن رو انتخاب می کرد...چطور میتونست عشقش رو رها کنه.
از الان معلوم نبود چه بلایی قراره سرشون بیاد و همین شدت ریزش اشک هاش رو بیشتر می کرد.
:"از اینجا ببرینش تا بعدا راجبش تصمیم بگیرم..."
با اشاره ی پادشاه، سرباز های باقی مونده بازو های دختر رو گرفتن و بدون توجه به معذرت خواهی و جیغ زدن هاش اون رو به سمت قصر بردن.
الف مو سفید با پشیمونی و ندامت به سمت خون آشام ها برگشت و تا کمر تعظیم کرد:"عذرخواهی این پادشاه رو قبول کنید...متاسفم که بخاطر یه سو تفاهم چنین اتفاقاتی افتاد...پزشک های سلطنتیم میتونن شمارو با جادو به سرعت درمان کنن...و به عنوان معذرت خواهی...هر خواسته ای که داشته باشین بر آورده میشه...لطفا همراه ما به قصر برگردید"
خون آشام ها نگاهی به هم انداختن و بعد از تاییدی که از سمت سوکجین صادر شد به سمت قصر حرکت کردن....اینبار به عنوان مهمانی عزیز، نه به عنوان یه مجرم!
YOU ARE READING
My Immortal Daddy [Taekook]
Fanfictionژانر:رومنس ، اسمات ،سوپرنچرال،فانتزی کیم تهیونگ از خاندان بزرگ کیم خون آشام چشم سبزیه که بر خلاف تصور بقیه ازش کاملا بی آزاره و ترجیح میده بدور از مسائل و مشکلات بین خودشون و خاندان های دیگه زندگی کنه. تقریبا موفقم هست تا وقتی که اتفاقی جون بچه ای...