part10:ignore

5.2K 742 119
                                    

با افتادن نوری روی پلک های بسته اش، سرش رو از گودی گردن جونگ کوک بیرون کشید و بعد از باز کردن چشم هاش بوسه ای روی خال زیر لب پسر کوچیکتر نشوند.

انگشتش رو به آرومی روی لب های سرخ و غنچه ایش کشید و بعد از نزدیک کردن سرش به گوش های بامزه اش زمزمه کرد:"پاشو جونگ....تا الانشم زیادی گذاشتم بخوابی...چشماتو باز کن ...یالا!!"

جونگ کوک چینی به صورتش داد و در حالی که چشم هاش هنوز هم بسته بودن دست هاش رو توی هوا تکون داد تا صورت تهیونگ رو پیدا کنه و بالاخره بعد از اینکه انگشت هاش گونه های سرد خون آشام جذابش رو لمس کردن، اون هارو دور گردنش پیچوند و با وارد کردن فشار کمی سرش رو به سینه ی خودش چسبوند.


بدون اینکه به چشم های خسته و پف دارش زحمت باز شدن بده گردن تهیونگ رو نوازش کرد و با صدایی که کمی بم تر بنظر میرسید گفت:" دَد...بزار یکم دیگه بخوابم لطفا؟؟؟"

پسر مو مشکی چرخی به چشم هاش داد و سعی کرد از در دیگه ای وارد شه...بیدار کردن بچه پاندای شیطونش کار واقعا سختی بود.

با فشاری که به سمت مخالف دست های پیچیده شده دور گردنش وارد کرد، از حصار آغوش پسر کوچیکتر خارج شد و به صورت پف کرده اش نیشخندی زد.

میدونست چطور میتونه بیدارش کنه!!

به لب های سرخش نگاهی انداخت و بعد از قاب گرفتن صورت سفیدش، لب هاش رو به مال اون چسبوند و تا جایی که راهکار های محافظه کارانه اش بهش اجازه میدادن پسر چشم آبیش رو محکمتر بوسید.

جونگ کوک دست هاش رو بالا اورد و با چند مشت بی رمقی که به سینه ی تهیونگ کوبوند سعی کرد تحت تاثیر نقشه ای که بارها باهاش مواجه شده بود قرار نگیره اما بدنش آنچنان هم ازش اطاعت نمیکرد!

طبق عادت حصار بین لب هاش رو آزاد کرد و به زبون تهیونگ اجازه ی ورود داد.

فشاری که به کتف های تهیونگ وارد میکرد با هر مکی که به لب هاش زده میشد کمتر و کمتر میشد، تا جایی که بالاخره تسلیم قلبش شد و همزمان با حلقه کردن دست هاش دور کمر تهیونگ، بدن خودش رو از تخت فاصله داد تا کنترل بوسه ی لب هایی که به ارومی عقب و عقب تر میرفتن رو بدست بگیره.

وقتی به خودش اومد که کاملا روی تخت نشسته بود و مثل زالویی که در حال مکیدن خونه، لب های تهیونگ رو می مکید و از بوسیدنش دست بر نمیداشت.

اولش برای تهیونگ نقشه بود اما حالا خودش جوری توی دام افتاده بود که نمیتونست دستور مغزش مبنی بر عقب کشیدن رو اجرا کنه.

جونگ کوک با شیطنت لب های خون آشامش رو گاز میگرفت و فقط خود تهیونگ بود که میدونست معنی این حرکتش یعنی چی!

بالاخره تسلیم شد و با ازاد کردن دندون های نیشش گاز سطحی ای از لب پایینی جونگ کوک گرفت و طعم شیرین خونی که بین دهنش پیچید لذت اون بوسه رو براش هزار برابر کرد.

انگشت هاش رو حین بوسه نوازش وار روی پلک های بسته ی پسرکش کشید و با ضربه های آرومی که بهشون زد سعی کرد باعث باز شدنشون بشه.

به اینکه حین بوسه توی چشم های هم زل بزنن علاقه ی خاصی داشت.

با دیدن اون چشم های خمار و آبی چند بوسه ی ملایم دیگه روی لب هاش نشوند و طبق معمول بسرعت جای زخمش رو خوب کرد.

جونگ کوک نگاه خسته ای به صورتش انداخت و گفت:"واقعا که خیلی بدجنسی!"

تهیونگ تک خنده ای به قیافه ی جونگ کوک که شبیه یه همستر عصبانی بنظر میرسید، کرد و بعد از رسوندن دست هاش پشت گردن پسر کوچیکتر مشغول ماساژ دادنش شد:" باید حرکت کنیم بیبی! حدود بیست ساله که دارم برای بیدار شدنت باهات سروکله میزنم و موندم چرا عادت نمیکنی؟!"

جونگ کوک لب و لوچه اش رو با حرص جمع کرد و گفت:" از صبح زود متنفرم!!!...از تویی که بزور بیدارم میکنی هم مت...."

تهیونگ اخم ظریفی کرد و دستش رو به لب های جونگ کوک فشار داد:"جرات نکن کاملش کنی وگرنه قضیه آبشار منتفی میشه!"

جونگ کوک با تعجب ابرویی بالا انداخت و در حالی که بسرعت گونه های تهیونگ رو مورد حمله ی لب هاش قرار میداد بریده بریده صحبت کرد:" من..غلط کردم...تو...عشق..خودمی!!اصلا همچین چیزی ممکنه؟؟دَدی عزیزم!!دوست..دارم!"

تهیونگ جلوی خنده اش رو گرفت و در حالی که جونگ کوک رو روی کولش مینداخت به سمت حمام اتاقشون حرکت کرد.

جونگ کوک با اعتراض و درحالی که شکمش از فشاری که بهش وارد شد به درد اومده بود فریاد زد:" هی! من که معذرت خواستم!!!این چه طرز بلند کردنه مگه گونی ام؟؟!!!تهیونگگگگ!"

تهیونگ با خونسردی اسپنکی روی باسن جونگ کوک نشوند:"انقد داد نزن بچه!"

بدنی که از نظرش روز به روز سنگین تر میشد رو روی سنگ مرمری کنار آینه ها نشوند و بعد از خلاص شدن از شر شلواری که تنها پوشش پسر رو به روش بود شامپوی مخصوصی که عاشق رایحه اش شده بود رو برداشت و در حالی که به سمت جونگ کوک میومد گفت:" سرجات بشین و شلوغ بازی در نیار...مطمئنم اگه تا نیم ساعت دیگه پایین نباشیم عمو سوکجینت خودش وارد عمل میشه!"

جونگ کوک هومی کشید و چشم هاش رو بست تا آب گرمی که روی سرش ریخته میشه وارد اونها نشه و گفت:" چشم ددی"

تهیونگ با لبخند بوسه ای روی بینی پسر روبه روش نشوند و مشغول شستن سرش شد.

هر چقد هم که بزرگ میشد مهم نبود...بازم عاشق این بود که توی هر زمینه ای ازش مراقبت کنه.

و جونگ کوک هم با خوشحالی این رو میپذیرفت!

****

شایدم نه؟؟؟شایدم نباید توی این سن شخصا بدنش رو با نوازش دست هاش میشست!!

با حوله ای که به سمت صورتش پرت شد آهی کشید و بعد از برداشتنش به چشم های عصبی جونگ کوک و تن لرزونش خیره شد.

جونگ کوک در حالی که از شدت سرما فکش هم به لرزش افتاده بود به سمت عقب برگشت و اتفاقی که بعدش افتاد این بود که بارانی از وسیله ها به سمتش پرتاب شدن!
:"واقعا که...تو ...یه...دیوونه ای...گمشو بیروننن!!!چطور تونستی در حالی که بخاطر خوردن دست هات به تن و بدنم و عضوم، جونگ کوچولو رو بیدار کرده بودی آب یخ بریزی روم!!؟"

تهیونگ  بین دعوا با جدیت انگشت اشاره اش رو به سمت عضو خوابیده ی جونگ کوک گرفت و جواب داد:" مگه نمیدونی آب سرد باعث میشه از سرت بپره...ببین به حالت اول برگشته؟!"

جونگ کوک با حرص فحش دیگه ای نثارش کرد و اینبار بالش نرم روی تخت توی صورت تهیونگ فرود اومد.
"اوه نکن...فاک اون مجسمه نه!!!دوسش دا...شت!"

جونگ کوک بعد از شکوندن مجسمه ی مورد علاقه اش انگشت وسطش رو به سمتش گرفت و گفت:"چرا باید میخوابوندیش؟؟؟ اونم به این روش مسخره...خدایا. دارم یخ میزنم عوضی!!!"

تهیونگ نگاه حرصی ای نثارش کرد و گفت:"مودب باش...کی این حرکاتو یادت داده؟؟؟بعدشم چیکار باید میکردم؟؟؟فکر کردم دیشب حلش کردیم!!"

جونگ کوک آباژور طلایی رنگ رو هم به سمتش پرتاب کرد و از شکسته شدنش توسط سر تهیونگ لذت برد:"میتونستی با یه هندجاب ساده حلش کنی!!نیاز نبود کاری کنی حس کنم توی قطب شمالم و افتادم توی اقیانوس های یخی اش!!"

تهیونگ آهی کشید و بعد از دستی که بین موهاش برد، خورده شیشه های موجودِ بینشون رو تکوند و جواب داد:"عزیزم دیشب بهت گفتم نمیخوام جین متوجه شه درسته؟؟؟میشه توی مغزت حک کنی یه سنت فایندر چه قدرتی داره؟؟"

دست های مشت شده ی جونگ کوک نشون دهنده ی میزان عصبانیتش بود و تهیونگ نمیدونست با اینکارش چنین قیامتی اول صبحی بوجود میاره!

جونگ کوک  دستش رو بین موهای خیسش فرو برد و با حرص فریاد زد:"عموووو سوکجیننن؟؟؟لطفا بیست دقیقه ازین خونه ی لعنتی برو بیرون تا من با این برادر احمقت سکس...."

دست هایی که روی دهنش فشرده میشدن قدرت صحبت کردن رو ازش گرفتن و نتونست جمله اش رو کامل کنه.

تهیونگ با حرص نیشگونی از باسنش گرفت و در حالی که تقلاهای جونگ کوک رو نادیده میگرفت غرید:"لعنت بهت یه لحظه آروم بگیر!"

با باز شدن ناگهانیِ در اتاق تنها کاری که خون آشامِ چشم سبز تونست انجام بده این بود که از سرعت زیادش استفاده کنه و جوری بدن لخت جونگ کوک رو توی آغوشش بگیره که قابل دیدن نباشه.

جین همزمان که وارد اتاق میشد دستی به گوشه ی لبش کشید تا با یاد آوری حرف هایی که شنیده بود خنده اش نگیره و در حالی که اخمی روی صورتش نشونده بود بدون توجه به حالت اون دو نفر گفت:"علاقه ای ندارم که ساعت ها صدای بوسه هاتون که تا کتابخونه ام میومدن توی گوشم بپیچه اما واقعا تحمل شنیدن فریاد هاتون رو ندارم...پس یا همین الان اماده میشید یا من هر دوتون رو از همین طبقه توی حیات پرتاب میکنم!"

تهیونگ مطمئن بود اگه یه انسان میبود الان باید گونه هاش به رنگ ارغوانی در میومدن.

تن سرد پسرکش رو بیشتر به خودش فشرد و بابت چند لحظه قبل عذاب وجدانی شروع به سوراخ کردن مغزش کرد.

همونطور ک دست هاش رو روی کمر جونگ کوک میکشید تا گرمترش کنه رو به جین گفت:"متاسفم هیونگ...تا ده دقیقه ی دیگه میایم ...لطفا توی محوطه ی گل های سرخِ حیاط منتظرمون باش"

سوکجین سری تکون داد و بسرعت از جلوی چشم هاشون محو شد.

جونگ کوک بسرعت فشاری به بدن مرد مقابلش وارد کرد و به عقب هلش داد:"بهم دست نزن!"

اوه..مثل اینکه جونگ کوچولوش واقعا از دستش دلخور شده بود!!

به خاطر میاورد زمان هایی که اینطوری بهش خیره میشد و این جمله رو به زبون میاورد چند روز کامل بی محلی میدید و به حدی عذاب میکشید تا زمانیکه بالاخره اون بچه ببخشدش و بهش لبخند بزنه.

با عذاب وجدان به سمتش رفت و دستش رو به سمت گونه هاش برد:"جونگ من واقعا..."

اما با پس زده شدن دستش کمی عقب رفت و جمله اش رو ادامه نداد.

جونگ کوک بدون توجه به حضورش لباس هایی که میدونست تهیونگ بخاطر یقه های باز و رنگ قرمز توی چشمش ازشون متنفره رو پوشید و قسمتی از موهاش رو به سمت بالا حالت داد.

به اخم های در هم تهیونگ و مشت های سفت شده اش اهمیتی نداد و بعد از برداشتن کیفی که از شب قبل اماده اش کرده بود به سمت تراس بزرگی که سمت راستش قرار داشت حرکت کرد.

پاش رو لبه اش گذاشت و به ارتفاع زیادش از زمین اهمیتی نداد
دست هاش رو به دهنش نزدیک کرد و فریاد زد:"عمو سوکجین؟؟؟منو بگیر!!!"

بعد از پریدنش حرکت هوای خنک رو بین موهاش احساس کرد و قلبش فرو ریخت.

ازین حس عجیب موقه پریدن لذت میبرد...حس میکرد چیزی رو گم کرده و این سقوط اون رو بیشتر توی صورتش میکوبه.

دلش میخواست پرواز کنه و نمیدونست این تمایل عجیب به چیزی که تا حالا انجامش نداده از کجا نشاَت میگیره.

با فرود اومدنش توی آغوش کسی که نمیتونست فردی بجز جین باشه چشم هاش رو باز کرد و اون حس از بین رفت.

با سقوط کردنش از اون ارتفاع تهیونگی که میدونست آسیبی نمیبینه نتونست حرکت بی اختیار پاهاش رو کنترل کنه و تا زمانی که بدنش رو بین دست های برادرش ندید راضی نشد از تراس فاصله بگیره.

نگاه دیگه ای به پسرکش انداخت و با بی حالی به سمت کمدش حرکت کرد.

شاید این دفعه خیلی زیاده روی کرده بود نه؟؟؟بیشترین زمانی بود که تا بحال از رابطه ی قبلیشون میگذشت و مقصرشون  هم مشکلات جدیدشون محسوب میشدن.

دکمه های طلایی رنگ لباس مشکی اش رو بست و سر استین ها و یقه اش رو مرتب کرد.

نگاهی به موهای بهم ریخته اش انداخت و بعد از شونه زدنشون ترجیح داد بجای طی کردن اون مسیر طولانی که حتی با وجود سرعت زیاد هم بیهوده بنظر میرسید از روش جونگ کوک استفاده کنه.

به چهره ی جونگ کوکی که بهش نیم نگاهی ام نمی انداخت خیره شد و سعی کرد جلوی خودش رو برای توی آغوش گرفتنش بگیره.

با این وضعیتی که میدید کارش خیلی سخت شده بود.

اخمی که بین ابرو های جین تشکیل شده بود به سمتش نشونه رفت و باعث شد گیج تر بشه.

این دیگه چرا براش قیافه گرفته بود؟؟؟
نکنه بخاطر اینکه دلش میخواسته تماشاگر رابطه اشون باشه؟

چیزی نگفت و به سمت جونگ کوک رفت تا کولش کنه چون با سرعت عادی تا ده روز دیگه ام نمیتونستن به مقصدشون برسن.

پشتش رو به سمت پسر چشم آبی کرد و گفت:"بیا بالا جونگ"

اما جونگ کوک بدون اهمیت دادن به وجودش به سمت سوکجین حرکت کرد و پرسید:" میشه اینبار تو کولم کنی عمو جین؟؟"

سوکجین نگاه کوتاهی به برادر ضایع شده اش انداخت و بعد از خم کردن کمرش به سمت جلو جواب داد:"چرا نشه بچه...بپر بالا!"

تهیونگ دستی به شقیقه اش کشید و سعی کرد هر دوشون رو از وسط نصف نکنه.

ناخن هاش رو به کف دستش فشرد و بدون گفتن هیچ حرفی به سمت جنگل حرکت کرد.

****

بیست سال قبل

با دست های کوچیکی که به صورتش کوبیده شدن چشم هاش رو باز کرد و از جو  افکار درهمی که کلافه اش کرده بودن خارج شد.

اولین تصویری که جلوی چشم هاش ظاهر شد سقفی بود که میدونست متعلق به قصر خودش نیست.

سرش رو به سمت دستی که به لپ هاش کوبیده میشد برگردوند و گاز آرومی از انگشت های کوچیک اون بچه گرفت.

ضعفی از خنده ی بلندش کرد و بوسه ای روی لپ های تپلش نشوند:"صبح بخیر بچه..."

دستش رو نوازش وار زیر گردن حساس  اون بچه کشید و بعد از بلند شدن صدای خنده هاش خودش هم تک خنده ای کرد و تا جایی که حس کرد بیشتر ار اون زیاده روی محسوب میشه ادامه داد.

بوسه ای زیر گردن جونگ کوکی که نفس نفس میزد نشوند و و از جاش بلند شد:"خب بچه فک کنم وقت غذاست!!بعدش میبرمت تا کمی بگردیم!!"

.......
بعد از سیر کردن بچه ی شکموش لباس های خودش رو عوض کرد و بعد از مرتب کردن موهای بهم ریخته اش، بچه ای که بنظر میرسید حوصله اش سر رفته رو به سینه اش چسبوند و به سمت باغ گل های مادرش به راه افتاد.

در حال حرکت بین راهرو ها بود که با شنیدن صدای آشنایی اخم هاش رو توی هم کشید.

این دیگه اینجا چیکار میکرد؟؟؟
کی به این سرعت بهش خبر داده بود که اومده؟؟

نمیدونست باید چیکار کنه تا دیگه  صورت اون آدم خود شیفته و لوس رو نبینه!
سعی کرد برگرده به جایی که بود اما اینبار مخاطب اون صدای زنونه قرار گرفت.

:"اوه خدای من تهیونگ؟؟؟خیلی دلتنگت بودم!"

صدای پاشنه های کفشش توی فضای قصر پیچید و بعد صورت دختر عموی لوسش روبه روش قرار گرفت.

لبخند زوری ای روی لب هاش نشوند و گفت:"اوه ته هی...سلام!!"

ته هی با دیدن جونگ کوکی که توی بغلش وول میخورد چشم هاش رو درشت کرد و گفت:"این کیه؟؟؟ته...نگو که؟؟؟"

تهیونگ ابرویی بالا انداخت و با خونسردی گفت:"اسمش جونگ کوکه نه این‌‌‌....و آره بچه ی منه!"

ته هی دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:"ا..اوه...واقعا...مادرش کیه؟؟؟"

تهیونگ چشم غره ای به سمتش رفت و قبل از اینکه جوابی بهش بده صدای یونگی از پشت سرش اومد
:"اوه تو فکر کردی تهیونگ به کسی پا میده؟؟؟بچه ی  دوستشه!"

کاش قدرتش بجای شفادهندگی خفه کردن دیگران بود.
در اینصورت اولین نفری که روش امتحانش میکرد قطعا یونگی میشد.

ته هی نفسش رو بیرون داد و گفت:"خدای من ترسوندیم ته...نظرت چیه کمی قدم بزنیم؟؟؟"

تهیونگ اخمی کرد و گفت:"میخوام جونگ کوک رو بگردونم...فعلا نمیشه!"

ته هی لبه های دامنش رو مرتب کرد و گفت:"تهیونگ این بچه همیشه کنارته ولی من بعد مدت ها دیدمت!!!نمیتونی برای یبارم که شده به درخواستم گوش بدی؟؟"

قبل از اینکه دوباره بتونه اعتراضی کنه، ته هی جونگ کوک رو از بغلش بیرون کشید و به سینه ی یونگی چسبوند و بعد دستش رو گرفت و به سمت محوطه ی خارج قصر تقریبا اون رو بزور کشید.

در حالی که حس میکرد به پاهاش وزنه ی صد کیلویی متصل کردن دنبالش حرکت کرد و با شتیدن نق نق ها و جیغ های جونگ کوک دلش فشرده شد.

واقعا زندگی توی قصر خودش رو ترجیح میداد!!!

****

حس میکرد الانه که سرش بخاطر حجم زیاد حرف هایی که ته هی کنار گوشش وز وز کرده بود منفجر شه.

همونطور که دستش رو روی شقیقه هاش گذاشته بود و ماساژشون میداد به سمت اتاق یونگی حرکت کرد.

دلش میخواست این تایم رو با بچه ی عزیزش بگذرونه و بخاطر خراب شدن روزشون ناراحت بود.

هر روز این برنامه رو داشتن و میدونست اون فسقلی هم به گشت زدن باهاش عادت کرده.

بدون در زدن وارد اتاق شد و با صحنه ای مواجه شد که سر جاش خشکش زد.

اون بچه با چشم هایی که کمی پف کرده  و دست هایی که لباس یونگی رو توی چنگ گرفته بودن به سینه اش تکیه داده بود و هیچ حرکتی نمیکرد.

یونگی نگاهش رو به تهیونگ دوخت و به حرف اومد:"بالاخره برگشتی؟؟وقتی رفتی این بچه یمدت گریه کرد و نق زد اما چند ساعته که همینطوری بهم تکیه داده و تکون هم نخورده!"

تهیونگ با دلتنگی به به سمت اون جسم کوچیک که تمام قلبش رو تصاحب کرده بود حرکت کرد و دستش رو دور شکمش پیچید تا با بغل کردنش رفع دلتنگی کنه اما جونگ کوک لباس یونگی رو محکم تر چسبید و باعث شد تهیونگ با شوک دست هاش رو عقب بکشه.

همیشه خودش به سمت آغوش تهیونگ پروازمیکرد و این اولین باری بود که تهیونگ طعم پس زده شدن از طرف این بچه رو
می چشید.

دوباره سعی کرد اما اینبار هم جونگ کوک نقی زد و لباس یونگی رو رها نکرد.

الان این بچه ازش ناراحت شده بود؟؟؟واقعا که خیلی عجیب بنظر میرسید!!

یونگی کمر بچه ی توی آغوشش رو نوازش کرد و گفت:"مثل اینکه نمیخواد بیاد بغلت...نگران نباش من امشب مراقبشم"

تهیونگ با کلافگی کت روی لباسش رو گوشه ای پرت کرد و بعد از اینکه تنش رو روی تخت سیاه و سفید رنگ یونگی انداخت گفت:"انقدر اینجا میمونم که راضی شه‌...باورم نمیشه یه بچه ی فسقلی باهام قهر کرده و من باید نازش رو بکشم!لعنت به ته هی!"

یونگی تک خنده ای کرد و چیزی نگفت.

تهیونگ به سمت جونگ کوک خم شد، اما هر زمان که لب های غنچه شده اش رو به گونه های اون بچه نزدیک میکرد جونگ کوک سرش رو بر میگردوند و باعث میشد یونگی به وضعیتی که ساخته بود بیشتر و بیشتر بخنده.

گناهش چی بود که باید انقدر حرص میخورد؟؟؟!!!

###
این پارت فان طورِ قبل از وارد شدن به مراحل جدی داستان تقدیم به شما...سعی میکنم جوری داستان رو پیش ببرم که باعث نشه حوصلتون سر بره و امیدوارم خوشتون بیاد.
و اینکه مثل همیشه...نظر یادتون نره.

My Immortal Daddy [Taekook]Where stories live. Discover now