❌حرف مهم دارم باهاتون❌
امروز داشتم به بوک قبلیم نگاه میکردم و واقعا دلم گرفت.
حدود صد کا سین اما شونزده کا ووت...اما فیکی رو دیدم که با شرط ووت در حالی که سیو هشت کا سین داشت ده هزار ووت هم داشت...پس اگه روزی به امار سین های من برسه با شرط ووت های صعودیش دوسه برابر من ووت داده میشه بهش...الان مقایسه نکردم فقط ناراحت شدم میدونید؟
میدونم حالا بوک اولم زیاد خوب نبود اما برای این یکی خیلی دارم تلاش میکنم و با دیدن ووت هایی ک یک پنجم سین هاست واقعا نا امید میشم...پس شرط ووت نمیزارم فقط میگم که اگه ووت ها بازم کم باشه بوک هام رو انپابلیش میکنم و میرم!
واقعا شوخی هم ندارم...اگه شما زورتون میاد ی ستاره رو فشار بدید منم زورم میاد اینجا ادیت و اپ کنم پارتمو.
ممنون ک خوندین...امیدوارم تغییری حاصل شه وگرنه مجبورم متوقفش کنم............................
دستش رو کمی دیگه زیر وسیله ای که اصلا به چشمش آشنا نمی اومد ولی کاربرد شیر آب های معمولی داشت، گرفت و خنکی قطره های آبی که اتوماتیک روی انگشت هاش فرود می اومدن رواحساس کرد.
به سمت تهیونگی که با فاصله ای کم پشت سرش ایستاده بود برگشت و انگشت های کشیده و سفیدش رو روی صورت خونی شده ی خون آشام چشم سبزش کشید.
لبخند کمرنگی روی لب های سرخش نشست و در حالی که سعی میکرد به تهیونگی که بعد از اون اتفاق اخم هاش رو باز نکرده بودخیره نشه، فقط روی پاک کردن صورتش تمرکز کرد و گفت:"اونجاخیلی خفن بنظر میرسیدی ددی.."
تهیونگ چرخی به چشم های سبزش داد و موهایی که روی پیشونیش خودنمایی میکردن رو برای راحت تر شدن کار جونگ کوک بالا داد:"فقط اونجا خفن بنظر میرسیدم؟؟بچه ی دردسرساز!!"تک خنده ی کوتاهی کرد و جواب داد:"شاید بهتر باشه از کلمه ی خفن تر استفاده کنم...من دردسر سازم؟؟توی این مورد نمیتونم کمک خاصی کنم متاسفانه...ولی اگه ناراضی ای میتونم همینجا پیش نامجون بمونم...هوم؟رون هاش خیلی عضله ای و خوب بنظرمیرسی....."
تهیونگ حرفش رو با بوسه ی محکم ولی کوتاهی قطع کرد وگفت:"بهتره دهنت رو ببندی جونگ!!امروز به اندازه ی کافی حرص خوردم...انگار هیچوقت نباید با تو پام رو توی دنیای انسان ها بزارم!"
پسر کوچیکتر با چشم های ریز شده به یقه ی باز تهیونگ که بخاطر کنده شدن دو دکمه ی اولش بیرون بود خیره شد.
این موضوع به طرز عجیبی باعث جذاب شدن خون آشام عزیزش شده بود و میتونست نگاه های خیره ی ته هی رو بیاد بیاره.
همونطور که اون دو تیکه پارچه رو بهم نزدیکتر میکرد با کنجکاوی پرسید:"چرا نباید با من پات رو اینجا بزاری؟؟من واقعا دوست دارم بدونم دفعه ی قبل چه بلایی سرت اومده!!"
پسر بزرگتر با یاد آوری اون روزها آه پر حرصی کشید و پهلو های جونگ کوک رو بین انگشت هاش فشرد.
:"باشه بهت میگم.."
****
«نوزده سال قبل »...
در ازای طلسم های جدیدی که از مارتا گرفته بود قرار بود به شهر انسان ها بره و چیزی رو به دست جادوگر دیگه ای به اسم ایان برسونه.
نمیدونست دقیقا به چه دلیل کوفتی ای مارتا از اونجا متنفر بود و تاجایی که به یاد میاورد ندیده بود پاش رو حتی بخاطر مهمترین دلایل اونجا بزاره.
باورش نمیشد روزی برسه که مثل یه خدمتکار مجبور باشه چنین کاری رو انجام بده اما واقعا به اون طلسم ها نیاز داشت و از طرفی مارتای سواستفاده گر بهترین جادوگری بود که میشناخت و یاحداقل تا حدودی بهش اعتماد داشت.
مین هیونگ مجبور شده بود مدتی پیش برادرش برگرده پس درواقع کسی نبود از جونگ کوکیِ عزیزش مراقبت کنه...پس مجبوربود کوچولوی کیوتش رو هم با خودش ببره.
بچه ای که به نق نق کردن افتاده بود و از گرسنگی مشغول میک زدن شصت پاش بود رو بلند کرد و خودش رو در چشم بهم زنی به آشپزخونه ی بزرگش رسوند.
زیر آبی که در حال جوشیدن بود رو خاموش کرد و بعد از ریختن اون پودر سفید رنگ داخل شیشه شیرِ جونگ کوک، آب رو بهش اضافه کرد و بعد از بستن در زرد رنگش شروع به تکون دادنش کرد.

YOU ARE READING
My Immortal Daddy [Taekook]
Fanfictionژانر:رومنس ، اسمات ،سوپرنچرال،فانتزی کیم تهیونگ از خاندان بزرگ کیم خون آشام چشم سبزیه که بر خلاف تصور بقیه ازش کاملا بی آزاره و ترجیح میده بدور از مسائل و مشکلات بین خودشون و خاندان های دیگه زندگی کنه. تقریبا موفقم هست تا وقتی که اتفاقی جون بچه ای...