آنچه گذشت...(بیست سال قبل)
:"سلام برادر های عزیزم"
هر دو بسرعت از جاشون بلند شدن و با چشم های گرد شده بهش نگاه کردن.
تهیونگ زودتر به خودش اومد و گفت:"ج...جین.."
جین لبخندی زد و حرفش رو اصلاح کرد:"سوکجین...اسمم رو درست
صدا کن"
_________
تهیونگ دستی به یقه ی شل شده ی لباس ابریشمی و سبز رنگش کشید و سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه.
چشم های گستاخش رو به جین دوخت و گفت:"چیشده که همچین افتخاری نصیبم شده سوکجین؟"
چشم های خندون جین بسرعت تغییر حالت داد و تیره تر شد.
ابروهای خوش فرمش رو به هم نزدیک تر کرد و زبونی روی لب پایینیش کشید.
دستی بین موهاش فرو برد و چشم های سردش رو به چهره ی تهیونگ دوخت:"بوی انسان...بوش رو از بیست کیلومتری اینجا حس کردم! نمیتونستم باور کنم داره منو به قصر برادرم میکشونه، اما مثل اینکه حماقت های تو تمومی نداره!"
اخم های تهیونگ و فکی که از عصبانیت به هم سابیده میشد رو نادیده گرفت.
قدمی به جلو برداشت تا چهره ی انسانی که حالا بوی عجیبش رو با شدت بیشتری احساس میکرد، ببینه.
رایحه اش خیلی متفاوت تر از بقیه ی انسانها بود...یه رایحه ی آشنا...رایحه ای شبیه به گل ویستریا داشت.
برای لحظه ای غرق خاطراتش شد...خاطرات شیرینی که دختری زیبا با موهای بلند و قهوه ای رنگش تاج گلی روی سرش داشت و لبخندی عمیق روی لب های سرخ رنگش نشسته بود.
چشم هاش رو بست تا شاید تصویر اون صورت و جزییاتش هم از ذهنش محو شن اما خودش هم میدونست امکان پذیر نیست.
سیصد سال برای فراموش کردن کافی بود درسته؟؟
پس چرا نمیتونست اینکار رو انجام بده؟؟
نگاهش رو از گوشه ی دیوار گرفت و به خودش اومد و به سمت تخت رفت.
با نمایان شدن جسه ی کوچیک بچه ای چند لحظه با تعجب بهش خیره شد و بعد با تک خنده ای گفت:" یه بچه؟؟؟تا الان تنها حدسم این بود که معشوقه پیدا کردی اما یه بچه؟ چه توضیحی برای این داری کیم تهیونگ؟"
تهیونگ اضطرابش رو نادیده گرفت...اگه جلوی جین ضعف نشون میداد نمیتونست موندن اون بچه کنار خودش رو تضمین کنه.
اخم هاش رو توی هم کشید و به چشم های جین نگاه کرد:"یادم نمیاد مجبور بوده باشم برای تمام کارهام به تو و پدر توضیحی بدم سوکجین....خودت هم میدونی من راهم رو از شماها جدا کردم...انقدر سخته منو به حال خودم بزارین خاندان بزرگ کیم؟"
جین پوزخندی زد و فاصله اش رو با تهیونگ کمتر و کمتر کرد.
یقه ی لباسش رو بین دست هاش گرفت و با عصبانیت به خودش نزدیکترش کرد:"میفهمی چیکار کردی تهیونگ؟؟اتفاقی که برای برادر خودت افتاد و تنفرش از انسان هارو نادیده گرفتی اما میدونی اگه به گوش چشم قرمز ها بیفته چه بلایی سر ما میاد؟؟پسر خاندان کیم با یه انسان زندگی میکنه!مسخرست!!"
یونگی ای که تا الان سکوت کرده بود و از دور به جدال اون دو نگاه میکرد جلوتر رفت و دست های جین رو از یقه ی تهیونگی که با حرص نگاهش میکرد جدا کرد:"هیونگ بس کن!ما نمیزاریم کسی بفهمه...من تونستم کمی از آینده اش رو ببینم و میتونم قسم بخورم اگه تو و پدر دخالتی توی این قضیه نکنید هیچوقت کسی راجبش چیزی نمیفهمه! و اینطور نیس که چشم قرمز ها برای تهیونگ جاسوس بزارن تا از کارهای روزانش با خبر بشن!چرا قبول نمیکنی همه ی انسان ها بد نیستن؟؟اون فقط یه بچه ی بیگناهه!"
YOU ARE READING
My Immortal Daddy [Taekook]
Fanfictionژانر:رومنس ، اسمات ،سوپرنچرال،فانتزی کیم تهیونگ از خاندان بزرگ کیم خون آشام چشم سبزیه که بر خلاف تصور بقیه ازش کاملا بی آزاره و ترجیح میده بدور از مسائل و مشکلات بین خودشون و خاندان های دیگه زندگی کنه. تقریبا موفقم هست تا وقتی که اتفاقی جون بچه ای...