part 15

33 6 22
                                    

ساعت 03:24 بعد از ظهر :

مینجی ، نیمی از شیفت بعد از ظهر ، تهیونگ رو داخل آشپزخونه نگه داشت ، بیونکوان و جیمین هم اونجا بودند .

تهیونگ پرسید :

+ اینجا چه خبره ؟

مینجی جواب داد و به دو پسر دیگر اشاره کرد :

~ همه مون امشب ساعت هشت میریم اتاق چان .

+ دیگه کی می‌ره ؟

~ یونگی ، سوا و دامی .

تهیونگ تعجب کرد .

دامی کسی نبود که بیرون بره ، اگه کار نمی‌کرد ، می‌خوابید .

جونگکوک نبود؟ این می‌تونست خوب باشه .

+ میام .

جون اومد و به عنوان یه رییس ، حرفشون رو قطع کرد .

= هی ! اینجا چیکار میکنین ؟ من به پیشخدمتا نیاز دارم . همه بیرون .

تهیونگ از آشپزخانه خارج شد .

فکر ملاقات با دوستاش ، باعث شد متوجه گذر زمان نشه .

چند هفته ای از قرار قبلشون می‌گذشت .

از رفتن به سالن بولینگ ، خاطره ی خوبی براش نمونده بود .

جونگکوک ادعا میکرد اون دو نفر میتونن بهترین دوستای هم بشن و تهیونگ ، در اون لحظات ، موافق نبود اما بعد ، اون هم دوست داشت پسر رو بشناسه و وقتی فهمید اون به پسرا گرایش داره ، از دوست داشتنش دست کشید .

اون دو هیچ وقت نمیتونستن دوست باشند .

بیشتر شبیه کاپلایی بودند که با هم کنار نمیومدند .

برای تهیونگ ، کنار اومدن مهم ترین چیز بود و مطمینن با دوسنتن گذشته ی همدیگه ، خیلی راحت میتونستند با هم کنار بیان .

البته اگه میخواستند . 

تهیونگ لبخند زد .

تا چند دقیقه ی بعد ، شیفتش به اتمام میرسید و بعد ، مرد نسبتا قد بلندی به همراه یک خانم زیبا و برازنده وارد شد .

تهیونگ با لبخند به آنها نزدیک شد .

+ ظهر بخیر نامجون . هادونگ چطوره ؟ همه چی خوبه ؟

× عالیه . بالاخره مرخصی گیرم اومده و میتونم با دوست دخترم غذا بخورم . چی بهتر از این ؟

تهیونگ سفارش اون دو نفر رو گرفت و برای آوردن سفارششون ، به سمت بار رفت .

هادونگ و نامجون هم یک زوج بودن ولی عشقشون ، مشخص و واضح بود .

تهیونگ حسادت میکرد ، چرا زندگی برای اونا آنقدر آسون بود ؟

اونا با هم دعوا نمی‌کردند و از کنار هم بودن نمیترسیدند ؛ یه جورایی حس میکرد برای خوشحال کردن همدیگه متولد شدند .

𝐍𝐨𝐫𝐭𝐡 𝐜𝐫𝐞𝐞𝐤 [𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now