Part 01

266 30 4
                                    

قشنگای من، قسمت‌های پررنگ تر مربوط به آینده‌ هست.

《سرش را پایین انداخته بود و به زمین خیره شده بود و تند راه میرفت. امشب بیشتر از همیشه دلش برای دیلِن تنگ شده بود‌. آنقدر که حتی منتظر نماند مهمانی شروع بشود و از آنجا بیرون زد. گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد و با دیدن اینکه خاموش شده آهی کشید‌‌. فراموش کرده بود شارژش کند و در خانه‌ی لوهان هم متوجه‌اش نشده بود.

البته که مطمئن بود کسی تماسی نگرفته ولی میل عجیبی درونش میگفت کاش گوشی‌اش روشن بود و شارژ داشت. قدم‌هایش را تند تر برداشت و دستانش را از سرما در جیب‌های کاپشنش فرو کرد. حس عجیبی داشت، احساس میکرد اتفاق بدی افتاده ولی میدانست جان و پسر کوچولویش الان در خانه هستند و نباید نگران دیلن باشد.

به مجتمع که رسید ناخودآگاه استرسش بیشتر شد و پله‌ها را دوتایی بالا رفت. با کلید در خانه را باز کرد و متعجب از اینکه کسی خانه نیست جان را صدا زد.
-جان؟

سمت اتاق کوچک و جمع و جوری که جان برای دیلن درست کرده بود رفت و پسرش را روی تختش ندید.
دستانش از استرس یخ کرد و قدم‌هایش را به سمت اتاق خواب‌شان برداشت و با دیدن دیلن آن هم تنها روی تخت متعجب شد.

شیشه شیرش کنار سرش افتاده بود و بالشتش را خیس کرده بود. نزدیکش شد و با دیدن صورت کبودش با وحشت بلندش کرد خیره‌ی صورت بچه‌اش شد.
-دیلن!

بچه به سختی میتوانست نفس بکشد و لحظه‌ به لحظه صورتش کبود تر میشد. ییبو با ترس دستش را به آرومی پشت دیلن کوبید و توی بغلش جا به جایش کرد.
ترس از دست دادن‌ِ پسرش زانوهایش را لرزاند و روی تخت افتاد و متوجه اشک‌های روی صورتش نشد.

دیلن را به شکم روی دستش خواباند و دستش را محکم تر پشتش زد و سعی کرد در حالتی بگیرتش تا بتواند نفس بکشد و هرچی خورده را بالا بیاورد.
-دیلن پسرم
چند بار پشتش کوبید و سرش را به طرف زمین گرفت تا بالا بیاورد. شیرهایی که در گلوی بچه جمع شده بود روی دست ییبو ریخت و دیلن توانست لحظه‌ای هوا را با سختی به ریه‌هایش بفرستد و نفس بکشد.

ییبو محکم بغلش کرد و با دستمال صورتش را پاک کرد. صدای نفس‌هایش خس خس مانند بود و نمیتوانست گریه کند. همین موضوع ییبو را بیشتر از قبل ترساند و پتوی دیلن را دورش گرفت و به سمت در دوید‌. باید هرچه زودتر پسرش را به بیمارستان میرساند.》

صدای جیغ و فریاد در ویلا پیچیده بود، دستان‌شان را محکم روی میز میکوبیدند و با فریاد میگفتند "یکی دیگه‌، یکی دیگه."

ییبو با نیشخند نگاهی به تائو انداخت و پیک شرابش را دوباره پر کرد و یک نفس خورد. شمارش تعداد پیکایی که خورده بود از دستش در رفته بود و احساس گیجی میکرد.

‌𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂‌𝆺𝅥Where stories live. Discover now