به خانهی پدر و مادرش آمده بود تا با آنها صحبت کند. دیگر بیشتر از این نباید اجازه میداد که زمان بگذرد و دیر شود.
هرچه زودتر باید آنها را با جان آشنا میکرد و دربارهی بارداریاش میگفت. حالا که حمایت جان را داشت حرف زدن در این باره برایش راحت تر بود.
روی کاناپه نشسته بود و شربتی که خدمتکار برایش آورده بود را مینوشید.
در ورودی خانه باز شد و صدای پاشنهی کفشهای مادرش در خانه پیچید. شربت را روی میز گذاشت و بلند شد و بیرون رفت.
مادرش تنها بود و با دیدن ییبو لبخند پررنگی زد و جلو آمد. ییبو نیز لبخندی زد و مادرش را در آغوش کشید و گونهاش را بوسید.
-پسر عزیزم..دلم برات تنگ شده بود..خوشحالم اومدی.
مادرش احساس عجیبی از ییبو دریافت میکرد و رایحهای را در کنار رایحهی همیشگیاش میفهمید ولی ییبو دستانش را از دور او باز کرد و نتوانست متوجه شود.
-منم همینطور مامان.مادرش به سمت پلهها رفت و کیف و پالتویش را به دست خدمتکار داد.
-یه کم صبر کن تا لباسهامو عوض کنم بیام.ییبو سر تکان داد و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد.
مادرش طراحی لباس میکرد و چند فروشگاه لباس برای خودش داشت.
عاشق طراحی کردن بود و با حمایتهای پدربزرگش توانسته بود در این مسیر موفق شود.پدربزرگش با اینکه دلش میخواست دختر آلفایش مانند خودش اقتصاد بخواند و او را وارد سیاست کند ولی به انتخاب او احترام گذاشته بود و اجازه داده بود در مسیر رویاهایش حرکت کند.
ییبو در سالن قدم زد و در دل دعا کرد پدرش مانند پدربزرگش تصمیم بگیرد.
ییبو را حمایت کند هرچند که ییبو را در گذشته هم حمایت نکرده بود و او را مجبور به کاری کرده بود که نمیخواست.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به گذشته فکر نکند. مادرش با لبهایی خندان از پلهها پایین آمد و ییبو را دوباره بغل کرد.
این بار آغوششان طولانی تر شد و با فهمیدن رایحهی ییبو سرش را عقب کشید و با چشمانی نگران به او نگاه کرد.
دست ییبو را کشید و به سمت سالن برد. باهمدیگر روی کاناپه نشستند و مادر ییبو یکدفعه دستش را جلو برد و شکم ییبو را لمس کرد.
ییبو متعجب از حرکت مادرش چشمانش گرد شدند و آب دهانش را به زور قورت داد.
-ییبو تو...ییبو نگاهش را از مادرش گرفت. نمیدانست پدرش به او گفته که با انیگمایی در رابطه است یا نه؟!
زن دست ییبو را با دست دیگرش گرفت و با چشمان اشکی به او خیره شد.
-نمیخوای بهم بگی؟ییبو لبش را گزید و دست مادرش را فشار داد.
-مامان یکی هست که خیلی دوستش دارم..انیگماست.
YOU ARE READING
𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂𝆺𝅥
Fanfictionشیائوجان و وانگ ییبو نیمه شب توی خیابونی خلوت باهم رو به رو میشن. شیائوجان انیگمایی هستش که زندگیش بخاطر اتفاقات ناگواری دچار تغییر شده و دوران سختی رو پشت سر میذاره و سعی میکنه گذشتهاش رو فراموش کنه. و وانگ ییبو آلفایی هستش که وارث خاندان بزرگ وا...