موتورش را در پارکینگ پارک کرد و با پاکت در دستش به سمت آسانسور رفت. دکمهی آن را زد و بعد از اینکه به داخل رفت پاکت را در دستش فشرد.
در دلش دعا میکرد آن چیزی که در ذهنش است واقعیت نداشته باشد.
آسانسور ایستاد و ییبو سریع به داخل خانه رفت و کاپشنش را روی کاناپه انداخت. از داخل پاکت بیبی چکی را که مخصوص آلفاها بود بیرون آورد و به درون حمام رفت.کارش تمام شد، بیبی چک را روی سینک دستشویی قرار داد و به دو خط بوجود آمدهی روی آن خیره شد.
احتمال خطای آن قطعا بالا بود نه؟ نمیشود با یک بیبی چک ساده گفت که حتما باردار شده است نه؟
نفس عمیقی کشید و آن را در سطل آشغال انداخت و از حمام بیرون رفت.
روی کاناپه نشست و با استرس چنگی به موهایش زد.
فردا صبح حتما باید به آزمایشگاه میرفت و آزمایش میداد.ولی میدانست که درصد خطای بیبی چک آنقدر ها هم زیاد نیست.
نگاهش را به شکمش داد و دستش را روی آن قرار داد.
باید چه میکرد؟او و جان مدت زیادی نیست که وارد رابطه شدهاند و حتی به یکدیگر اعتراف نکردهاند که همدیگر را دوست دارند یا نه.
ییبو از جانب خودش مطمئن بود، جان را دوست داشت و حاضر بود تمام عمرش را کنار او بگذراند؛ ولی جان چی؟ او هم به همان اندازه ییبو را دوست داشت؟
اصلا میپذیرفت که بچهای به زندگیشان وارد شود؟
سرش را تکان داد و چنگ آرامی به دلش زد.
پدرش را چه میکرد؟
خبر بارداری او را میشنید قطعا دیوانه میشد.از استرس دلش بهم پیچید و از جایش بلند شد به سمت آشپزخانه رفت.
گرسنه نیز بود و باید چیزی میخورد.یخچال را باز کرد و نگاهی کوتاه در آن انداخت و بی حوصله درش را بست.
به کانتر تکیه داد و نفس عمیقی کشید.باید یک آزمایشگاه شبانه روزی پیدا میکرد و میرفت تا مطمئن شود.
آهی کشید و از این کار منصرف شد. احساسات عجیبی داشت که در راس آنها ترس خودنمایی میکرد.
ترس از پدرش و ترس از جان.خودش چی؟ اگر واقعا باردار باشد دلش میخواست که او را نگه دارد؟
بچه داشتن را دوست داشت؟لبش را گزید و درِ کابینتی که درون آن تنقلات بود را باز کرد و کیکی را برداشت.
کیک را باز کرد و گازی به آن زد.در دل گفت کاش جان اینجا بود و برایش چیزی درست میکرد بخورد.
روی صندلی آشپزخانه نشست و کیک را کنار گذاشت. گرسنه بود ولی نمیتوانست چیزی بخورد.احساسی درونش میگفت آن بچهای که حتی کامل تشکیل نشده است برایش خیلی عزیز است و حتما باید از او مراقبت کند.
![](https://img.wattpad.com/cover/366600502-288-k459062.jpg)
YOU ARE READING
𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂𝆺𝅥
Fanfictionشیائوجان و وانگ ییبو نیمه شب توی خیابونی خلوت باهم رو به رو میشن. شیائوجان انیگمایی هستش که زندگیش بخاطر اتفاقات ناگواری دچار تغییر شده و دوران سختی رو پشت سر میذاره و سعی میکنه گذشتهاش رو فراموش کنه. و وانگ ییبو آلفایی هستش که وارث خاندان بزرگ وا...