Part 10

139 23 35
                                    

روی کاناپه‌ی خانه‌ی لوهان نشسته بود و به رو به رویش خیره شده بود‌.

لوهان برایش غذا سفارش داده بود ولی ییبو با گفتن جمله‌ی میل ندارم نخورده بود.

لوهان روی میز جلویش نشست و ییبو را تکان داد تا از فکرهایش بیرون بیاید. از وقتی که به خانه رسیده بودند ییبو در فکر فرو میرفت و هیچ صدایی را نمیشنوید‌.

-مگه دکتر نگفت مراقب خودت باش؟ چرا اینقدر توی فکر میری..دوباره حالت بد میشه ییبو.

ییبو لب‌هایش را زبان زد و نگاهش را به لوهان داد. اکنون تازه اتفاقات افتاده را هضم کرده بود.

پاهایش را در دل کشید و پیشانی‌اش را به زانوهایش گذاشت.

لوهان دستش را جلو برد و موهای ییبو را نوازش کرد.
-الان فقط داری فکرای الکی میکنی ییبو..همه چیز درست میشه..نگران کار و پول نباش..یه چیزی بخور لطفا..حالت بد میشه ها

ییبو جوابی نداد و گوشی موبایلش زنگ خورد‌. با تصور اینکه مادرش است واکنشی نشان نداد ولی لوهان دست دراز کرد و گوشی را برداشت.
-جانه.

ییبو یکدفعه از جایش پرید و گوشی را از دست لوهان گرفت.
تماس را وصل کرد و سعی کرد آرام باشد.
-جان...

جان تازه از کارگاه بیرون آمده بود و بلافاصله شماره‌ی ییبو را گرفته بود.
+آلفا کوچولوی لوس من‌..خوبی؟

ییبو مکث کرد و نفس عمیقی کشید. هم دکتر هم لوهان راست میگفتند، ییبو فقط به انیگمایش نیاز داشت. به آغوش او، به حرف‌های محبت آمیزش‌.

ناخودآگاه برخلاف تلاشش برای آرام بودن گفت:
-نه.

جان سر جایش ایستاد و اخم پررنگی کرد.
+چیشده عزیزم؟ بیام پیشت؟

ییبو از جایش بلند شد و به سمت تراس رفت و لوهان از او فاصله گرفت تا راحت باشد.
-میشه بیای به این آدرسی که میفرستم؟

نگرانی تمام وجود جان را فرا گرفت. سر تکان داد و حواسش نبود که ییبو او را نمیبیند و لعنتی به حواس پرتی‌اش فرستاد و گفت:
+بفرست عزیزم.

ییبو تماس را قطع کرد و لوکیشن خانه‌ی لوهان را برای او فرستاد.
آخرش که چه؟ باید به جان میگفت.

جان باید از همه چیز خبر دار میشد. با اینکه گفتنش برای ییبو درد داشت. گفتن از پدری که رهایش کرده بود و او را آنطور که هست نپذیرفته بود، درد داشت.

به نرده‌ها تکیه داد و باد سرد به صورتش خورد. زمان از دستش در رفت و دستی دور بازویش حلقه شد و او را به داخل کشید.

-نمیگی سرما میخوری؟ بیا بشین اینجا.

ییبو با او به داخل آمد و لبه‌ی کاناپه نشست. گشنه بود ولی میل به هیچ چیزی نداشت. گوشی‌اش را روی کاناپه انداخت و به لوهان نگاه کرد.
-آدرس اینجا رو دادم به جان..داره میاد.

‌𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂‌𝆺𝅥Where stories live. Discover now