در ماه دوم بارداری بود. شکمش کمی جلو آمده بود و با هر بار دست کشیدن رویش غرق حسهای خوب میشد. دو هفتهای میشد که در آن فروشگاه مواد غذایی کار میکرد و از اینکه میتواند برای زندگیشان مفید باشد خوشحال بود.
کار او گذاشتن بستههای مختلف در قفسهها بود و حالا هم مشغول چیدن بستههای حبوبات بود.
با صدا شدنش توسط رئیسش سرش را به سمت او چرخاند.
-بیا این کارتنها رو ببر انبار.ییبو ابرویی بالا داد و آخرین بسته را هم گذاشت و به سمت کارتنهای بزرگ رفت.
با نگاهی که در فروشگاه انداخت متوجه شد مسئول کارتنها نیست و رئیسش برای همین او را صدا زده است.خم شد و اولین کارتن را برداشت و از سنگینی آن جا خورد.
قدمهایش را به سمت انبار برداشت و آن را در آنجا قرار داد.ییبو آلفا بود و توان بدنیاش بالا بود ولی بخاطر فرزندش میترسید که سنگینی جعبهها برایش خطرناک باشد.
نفس عمیقی کشید و به بیرون برگشت تا بقیه کارتنها را بردارد.
همهی کارتنها را به انبار منتقل کرد و نگاهی به ساعتش انداخت. تقریبا زمان زیادی برده بود.چیزی به پایان ساعت کاریاش نمانده بود و حالا که دیگر رئیسش کاری با او نداشت میتوانست بنشیند و منتظر جان بماند.
فروشگاه در مسیر خانهی شان بود و جان در راه برگشتش به دنبال ییبو میآمد تا باهم به خانه بروند.
ییبو روی صندلی نشست و دستش را روی شکمش گذاشت.
احساس بدی داشت. سنگینی کارتنها به بدنش فشار آورده بود.از جایش بلند شد و لباس کارش را در آورد و در کمد خودش قرار داد.
ساعت کاریاش تمام شده بود و میتوانست که به خانه برگردد.از فروشگاه بیرون رفت و دستانش را در جیب کاپشنش فرو کرد.
نگاهش اطراف میچرخید و پایش را از استرس تکان میداد.نیاز داشت به خانه برود و روی تخت دراز بکشد و بعد از چند ساعت خیالش راحت شود.
دستی روی شانهاش قرار گرفت و رایحهی انیگمایش در بینیاش پیچید.
سرش را به سمت او برگرداند و دستش را گرفت.
+چرا بیرونی؟
-اومدم هوا بخورم.انیگما ابرویی بالا داد و دست ییبو را محکم گرفت. باهم شروع به قدم زدن کردند و ییبو جلوی خود را گرفت تا نگوید مسیر همیشگیای که پیاده میرفتند را تاکسی بگیرند.
در کنار جان قدم برمیداشت و جان متوجه تمام احساسات او بود. از وقتی ییبو را مارک کرده بود بهتر از قبل میتوانست احساساتش را تشخیص دهد.
+چیزی شده؟ییبو سرش را بالا آورد و با چند لحظه مکث گفت:
-نه..چی شده باشه؟جان دستش را از دست ییبو بیرون کشید و دور کمرش حلقه کرد.
+خیلی خب..هرچی باشه بعد میگی.
YOU ARE READING
𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂𝆺𝅥
Fanfictionشیائوجان و وانگ ییبو نیمه شب توی خیابونی خلوت باهم رو به رو میشن. شیائوجان انیگمایی هستش که زندگیش بخاطر اتفاقات ناگواری دچار تغییر شده و دوران سختی رو پشت سر میذاره و سعی میکنه گذشتهاش رو فراموش کنه. و وانگ ییبو آلفایی هستش که وارث خاندان بزرگ وا...