Part 05

137 28 10
                                    

ییبو ماشین را پارک کرد و پیاده شدند. هوا سرد بود، ولی برف نشسته‌ی روی درختان فضای ویلا را بسیار زیبا کرده بود.

ییبو همان شال‌گردنی که جان برایش خریده بود را دور گردنش انداخته بود و جان هربار که او را نگاه میکرد قلبش میلرزید.

باهم به داخل رفتند و ییبو به سمت آشپزخانه رفت تا قهوه درست کند.
-من دوتا قهوه درست کنم گرم شیم.

جان سر تکان داد و نگاهش را چرخاند. سمت شومینه‌ی خاموش رفت تا آن را روشن کند.
جلوی شومینه فضای کوچکی ساخته شده بود که پایین تر از سطح زمین بود و کف آن پوشیده از تشک‌هایی نرم بود و پتو و بالشت‌های زیادی هم آنجا قرار داشت.

جان شومینه را روشن کرد و پالتویش را درآورد و بر روی کاناپه‌ای گذاشت.
هوای داخل سرد نبود ولی بهتر بود که شومینه روشن باشد.

ییبو از آشپزخانه بیرون آمد و پالتوی جان را از روی کاناپه برداشت و قبل از اینکه آن را به داخل اتاق ببرد، ناخودآگاه یقه‌اش را به بینی‌اش نزدیک کرد و نفس عمیقی از رایحه‌ی بجا مانده‌ی جان بر روی آن کشید.

با این کارش گرگ جان غرق غرور و خوشحالی شد و جان نیز دست کمی از او نداشت.
ییبو که اصلا حواسش به جان نبود سمت اتاق رفت و پالتوی جان را همراه با کاپشن خودش داخل کمد گذاشت.

لباس‌های خودش را عوض کرد و برای جان نیز یک دست لباس راحتی برداشت.
قبلا به او گفته بود که چیزی همراه خود نیاورد و در ویلا لباس دارد.

بیرون که رفت جان قهوه‌های آماده شده را از آشپزخانه بیرون آورد و روی میز جلوی کاناپه قرار داد.
لباس‌ها را جلوی جان گرفت و روی کاناپه نشست.
-همون اتاق سمت راست مال منه.

جان سرش را تکان داد و همراه با لباس‌‌ها به داخل اتاق رفت.
ییبو چهارزانو نشست و قهوه‌اش را از روی میز برداشت و کمی از آن را خورد.
جان که کنارش نشست ییبو لبخند پررنگی زد و به نیم رخ او نگاه کرد‌.

امروز وقتی به خانه‌ی جان رسید، جان هنوز شیو نکرده بود و ییبو اولین بار بود که او را با صورتی اصلاح نکرده و ته‌ریشی زیبا میدید.

ییبو بقدری از آن صورت اصلاح نشده خوشش آمد که اجازه نداد جان شیو کند و توانست جلوی او را بگیرد.
ترکیب آن موهای بلند و با آن ته‌ریش میتوانست عامل مرگ ییبو باشد.

جان قهوه‌اش را برداشت و سرش را به سمت ییبو چرخاند و ابرویی بالا داد.
+بیا نزدیک تر.

ییبو لبش را گزید و خودش را به جان نزدیک تر کرد. احساس میکرد که با یکدیگر به قراری عاشقانه آمده اند. اگر میتوانست، اگر فقط کمی احساساتش را برای جان‌ نمایان کرده بود اینگونه کنارش عادی نمی‌نشست.

هرچند که به خود قول داده بود امروز کمی خودش را به جان نزدیک تر کند.
جان کمی از قهوه‌اش را خورد و به ییبو نگاه کرد. در آن بافت سفید رنگ بسیار زیباتر از قبل شده بود.
+خب برنامه‌ات چیه؟

‌𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂‌𝆺𝅥Where stories live. Discover now