《قبلا از اینجور مهمانیها لذت میبرد، میرقصید، مینوشید، میخندید.
ولی اکنون با اینکه هنوز مهمانی شروع نشده بود و فقط افراد صمیمی و نزدیک دیده میشدند خسته شده بود و هیچ چیزی را نمیدید که او را به این مکان متصل کند.نگاه سنگینی را روی خودش احساس میکرد، نگاهی که میدانست متعلق به کریس است.
دلش میخواست از زیر نگاه او فرار کند؛ یا لیوان شراب در دستش را روی صورتش خالی کند.حالش خوب نبود، خیلی وقت بود که حال خوبی نداشت و جان صبورانه تحمل میکرد. بقدری خوب نبود که حتی دلیل افکار اکنونش را نیز نمیدانست.
دلش برای دیلن تنگ شده بود و گوشیاش را از جیبش بیرون آورد تا به عکسهای او نگاه کند که دستی روی بازویش نشست.
گوشی را به جیبش برگرداند و به طرف آن مردی که میدانست کیست برگشت.
در سکوت نگاهش کرد و کریس دستش را عقب کشید.
-برات نوشیدنی بریزم؟ییبو چیزی نگفت و کریس لیوان ییبو را پر کرد و لبخندی به او زد.
ییبو در ذهنش لبخند کریس را با لبخند جان مقایسه کرد و دلش بهم پیچید و لرزید.
قدمی به عقب برداشت و کریس که لرزیدن تن او را دید با تعجب جلو رفت و دستش را گرفت.
-ییبو خوبی؟ییبو نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دست خودش و کریس داد. این دست، دست جان نبود. دستی که دستش را گرفته بود و صدایی که میشنید متعلق به جان نبود. نفسهایش تند شد و دستش را عقب کشید و محکم به سینهی کریس کوبید و او را به عقب هل داد.
کریس وقتی این کار ییبو را دید بهت زده سر جایش ایستاد و دستش را مشت کرد.
ییبو به سمت دستشویی دوید و بعد از آنکه داخل رفت در را قفل کرد و هر آنچه خورده بود را بالا آورد. چشمانش را بست و سعی کرد لرزش تنش را کنترل کند.باید به خانه برمیگشت، باید نزد همسر و فرزندش میرفت.
"جان، هر دستی بجز دست تو بهم میخوره حالم بد میشه. حتی اگه هیچ قصدی نداشته باشه. جان یکم دیگه تحمل کن، فقط یکم دیگه، این منِ بد، این منِ بی مسئولیت خوب میشم. امشب بهت میگم، بهت میگم فقط تویی که میخوام و بس."》روی تخت غلتی زد و بخاطر صدای گوشیاش که زنگ میخورد بیدار شد و لعنتی گفت. دستی روی صورتش کشید و به گوشی نگاه کرد. یادش رفته بود آلارمش را خاموش کند و حالا مثل همیشه سر ساعتی که روزهای قبل بیدار میشد، بیدارش کرده بود.
دوباره دراز کشید و چشمانش را بست، ولی تلاشش فایدهای نداشت و دیگر خوابش نمیبرد. از جایش بلند شد به سمت حمام رفت و یکدفعه یاد دیشب افتاد و وسط اتاق ایستاد. یاد ییبو و نگاههای خمارش افتاد. آن آلفای زیبا که مست کرده بود و ماشینش خراب شده بود و در ماشین خوابش برده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/366600502-288-k459062.jpg)
YOU ARE READING
𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂𝆺𝅥
Fanfictionشیائوجان و وانگ ییبو نیمه شب توی خیابونی خلوت باهم رو به رو میشن. شیائوجان انیگمایی هستش که زندگیش بخاطر اتفاقات ناگواری دچار تغییر شده و دوران سختی رو پشت سر میذاره و سعی میکنه گذشتهاش رو فراموش کنه. و وانگ ییبو آلفایی هستش که وارث خاندان بزرگ وا...