Part 06

138 22 19
                                    

رایحه‌ی خشم جان اتاق را پر کرده بود. ییبو نمیتوانست به او نگاه کند و به زمین خیره شده بود.
جان بقدری عصبانی بود که نمیدانست مقصر کیست و باید چه کند.

ولی این را به خوبی میدانست که اگر ییبو به خانه نرسیده بود، پسرشان را از دست داده بودند.
جان قدمی به عقب برداشت و دستش را محکم در میان موهایش فرو کرد.
+کجا بودی؟

ییبو نگاه خیره‌اش را از زمین گرفت و به او نگاه کرد.
مثل همیشه راه صداقت را در پیش گرفت. هیچ وقت به جان دروغ نگفته بود و باز هم نمیگفت.
-خونه‌ی لوهان.‌

پوزخند جان به گوشش رسید و جان دستش را به کمرش گذاشت و چشمانش را بست.
+تعداد این مهمونی‌هایی که توی این چند ماه رفتی از دستم در رفته دیگه ییبو.

ییبو خودش میدانست که در این چند ماه چقدر نبوده و به جان و فرزندش دقیقه‌های زیادی را بدهکار است. ولی نبودنش به این معنا نبود که بدون همسر و فرزندش از زندگی لذت میبرد.

جان به ییبو نزدیک شد و یکدفعه شانه‌ی او را گرفت و محکم او را به دیوار چسباند.
اخم‌های ییبو از دردی که در کمرش احساس کرد درهم فرو رفت و لبش را گزید.

جان با اخم و چشمانی سرخ شده به او نگاه میکرد.
+اگه بلایی سر دیلن میومد چیکار میکردی ییبو..چیکار میکردم؟

ییبو حرفی نزد و در سکوت به او نگاه کرد‌. تا به حال جان را تا این حد خشمگین ندیده بود.
تا این حد برافروخته و نا آرام.

+تو آدمش نبود‌ی..آدم ازدواج و بچه دار شدن نبودی..آدم زندگی کردن کنار و ساختن نبودی..تو فقط اومدی توی زندگی من که منو نابود تر از قبل کنی.

چیزی درون ییبو فرو ریخت و شکست.
بدنش یخ کرد و چشمانش از اشک برق میزد. دلش میخواست بر سر جان فریاد بزند و بگوید بی انصافی میکند، او اینطور نبوده و نیست، حرف نزدن‌هایش برای جان فقط سوتفاهم بوجود آورده است. ولی گویی دهانش را بهم دوخته بودند و نمیتوانست لب‌هایش را باز کند.

جان عقب کشید و چند بار نفس عمیق کشید تا خودش را آرام کند و بلایی سر خودش و ییبو نیاورد.
+باید همون روز مجبورت میکردم بچه رو سقط کنی..همون روزی که دیدم وقتی بابات طردت کرد چجوری شدی..باید همه چیو تمومش میکردم.

نگاه سوزانش را به ییبوی مبهوت که به دیوار تکیه داده بود داد و گفت:
+ولی دیگه اجازه نمیدم بیشتر از این ادامه دار بشه..باید از هم جدا بشیم ییبو. اینطوری تو به زندگی گذشته‌ات برمیگردی و حالت هم خوب میشه.

ییبو احساس میکرد قلبش نمیزند و خونی در بدنش جریان ندارد.
چرا این اتفاقات باید همین امشب میفتاد؟!

‌𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂‌𝆺𝅥Where stories live. Discover now