Part 14

120 29 51
                                    

زمان استراحت‌شان بود و هاشوان کنارش نشست.
-امروز خیلی تو فکری..چیشده؟
جان نگاهش کرد و کمی از بطری‌اش آب خورد.
+باید خونه‌مو عوض کنم..ولی نمیتونم.

هاشوان با تعجب به او نزدیک تر شد و ابرویی بالا داد‌.
-چرا باید عوض کنی؟

جان بطری را کنار گذاشت و دستی در موهایش کشید.
+بالا و پایین رفتن از پله برای همسرم خوب نیست.
ییبو هنوز همسرش نبود ولی او ییبو را همسر خود خطاب میکرد.

آلفا دستش را روی شانه‌ی جان گذاشت و آرام فشار داد.
-درست میشه جان..چند وقت دیگه بچه تون به دنیا میاد.

جان نگاهش را خیره‌ی زمین کرد و چیزی نگفت. شاید ییبو را هنوز آنطور که باید نشناخته بود ولی میدانست که در خانه ماندن برای ییبو بسیار سخت است.

ترس این را داشت که کم کم ییبو روحیه‌اش را ببازد. ترس دیگری هم داشت که حتی میترسید پیش خودش به آن اعتراف کند.
اگر ییبو خسته میشد چی؟!
اگر ییبو تنهایش میگذاشت چی؟!

از جایش بلند شد و به هاشوان نگاه کرد.
+میتونی کمکم کنی؟
هاشوان نیز بلند شد و لبخندی زد.
-آره.. باید چیکار کنم؟

•••••••••••••••••••

در خانه باز شد و ییبو نگاهش را از لپ‌تاپ گرفت. با دیدن جان که در دستش دو گلدان بود بلند شد و لبخندی زد.
پشت سرش هاشوان به داخل آمد و او نیز در دستانش گیاه دیگری بود.
+عزیزم..در تراس رو باز میکنی؟

ییبو سریع به سمت تراس رفت و در را باز کرد.
جان و دوستش چندین گل و گیاه را به خانه آوردند و در تراس قرار دادند.

ییبو در خانه را بست و از هاشوان تشکر کرد و اشاره کرد بنشیند و برای شام بماند اما هاشوان درخواست جان و ییبو را قبول نکرد و رفت.

جان دستانش را شسته بود و در حال درست کردن قهوه بود.
دستان ییبو از پشت دور کمرش حلقه شدند و ییبو شانه‌اش را بوسید‌.
-بخاطر این گلای قشنگ ممنونم ازت.

با همین بوسه و جمله، تمام خستگی امروز از تن جان بیرون رفت.
به سمت او برگشت و پیشانی‌اش را بوسید.
+خوشحالم خوشت اومد.

ییبو با لبخند از او جدا شد و به کانتر تکیه داد. ماگ دوم را قبل از اینکه جان بردارد برداشت.
-برای من درست نکن.

جان از علاقه‌ی شدید ییبو به قهوه خبردار بود و با تعجب به او نگاه کرد.
+نمیخوری؟
-نه کافئین زیاد براش خوب نیست..من‌ برم اینارو توی تراس مرتب کنم.

جان سر تکان داد و از داخل یخچال بطری آبمیوه را بیرون آورد و برای ییبو در لیوان ریخت.
ماگ قهوه‌ی خودش و لیوان آبمیوه‌ی ییبو را برداشت و به تراس رفت.
+مگه دکتر نگفت چیزای سنگین بلند نکن؟

‌𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂‌𝆺𝅥Where stories live. Discover now