《ییبو از جایش بلند شد و شروع به راه رفتن کرد تا دیلنی که نزدیک به گریه کردن بود را آرام کند و اینگونه از آن نگاه سنگین جان هم فرار کرد.
دیلن کمی گلویش التهاب پیدا کرده بود که دکتر گفته بود عادی است و به زودی خوب میشود. اما وقتی آب دهانش را قورت میداد کمی اذیت میشد و غر میزد.
گرسنه نیز شده بود و این باعث شده بود نتواند بخوابد و شروع به غر زدن کند.
-جان میشه بری شیشه شیر جدید براش بخری؟ یادم رفت از خونه بیارم...نتوانست بگوید با وحشت از خانه بیرون زدم و هیچ چیزی به غیر از نجات دادن جان دیلن در فکرم نبود.
جان بخاطر دویدنهای زیاد امشبش تشنه شده بود و دهانش خشک بود. سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.با بیرون رفتنش ییبو نفسش را محکم بیرون داد و دیلن را به سینهی خود فشرد.
رایحهاش را برای دیلن آزاد کرد و او سریع آرام شد.
دیلن همیشه در آغوش ییبو متفاوت از همیشه بود. کافی بود ییبو رایحهاش را برایش آزاد کند و دیلن دیگر در آرامش فرو میرفت.با چشمان درشتش به ییبو خیره شده بود و لبهایش تکان میخورد. ییبو لبخندی زد و سرش را پایین برد و پیشانی پسرش را بوسید.
-میترسم از واکنش بابا جان..میترسم دیلن..چجوری بش بگم پسرک من؟آرام در اتاق قدم برمیداشت و با دیلن حرف میزد. دیلن نیز گاهی لبخند میزد و صداهای آرامی از دهانش بیرون میآمد.
-میدونی چقدر امشب دلم برات تنگ شد؟ دیگه از این به بعد فقط کنار خودم میخوابی.اینگونه نبود که ییبو در کنار دیلن نخوابد، فقط گاهی وقتی خوابش نمیبرد و حالش بدتر میشد دیلن را کنار جان میگذاشت و تراس خانه میرفت. نفسهای عمیق میکشید و سعی میکرد خودش را آرام کند تا فرزندش ناآرام نشود. و همیشه در این موقعیتها جان بیدار میشد و همراهیاش میکرد، هیچ وقت او را با آن حال و هجوم افکار بدش تنها نمیگذاشت.
دیلن با دقت به حرفهای پدر آلفایش گوش میداد و نگاهش را از او نمیگرفت.
ییبو لبخندش پررنگ تر شد و اشک درون چشمانش نشست.
-آبنبات کوچولوی من..در اتاق باز شد و جان با شیشه شیری آماده به داخل آمد. شیشه شیر را بدست ییبو داد و روی صندلی نشست. ییبو شیشه را به دهان دیلن گذاشت و دیلن سریع شروع به مکیدن آن کرد. با آنکه گلویش التهاب داشت ولی چون گرسنه بود دست از خوردن نمیکشید.
ییبو به راه رفتنش در اتاق ادامه داد و بعد از اینکه چشمان دیلن بسته شد و به خواب رفت، به سمت تخت قدم برداشت.
آرام او را روی تخت گذاشت و شیشه را از دستش گرفت که باعث بیدار شدنش شد. ولی ییبو دیگر نمیتوانست اجازه بدهد که دیلن همراه با شیشه شیرش بخوابد. روی تخت نشست و بر روی دیلن خم شد و اجازه داد دیلن از رایحه و بوی پدرش استفاده کند و خوابش ببرد.
YOU ARE READING
𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂𝆺𝅥
Fanfictionشیائوجان و وانگ ییبو نیمه شب توی خیابونی خلوت باهم رو به رو میشن. شیائوجان انیگمایی هستش که زندگیش بخاطر اتفاقات ناگواری دچار تغییر شده و دوران سختی رو پشت سر میذاره و سعی میکنه گذشتهاش رو فراموش کنه. و وانگ ییبو آلفایی هستش که وارث خاندان بزرگ وا...