Part 03

148 26 7
                                    

《 در خانه را با شتاب باز کرد و به داخل رفت. بخاطر دویدن و ترس و اضطراب نفس نفس میزد و ضربان قلبش بالا بود. داخل اتاق خواب و اتاق دیلن را نگاه کرد و با ندیدن او ترسش بیشتر شد.

دیلن در خانه نبود و به ییبو هربار زنگ میزد باز هم گوشی‌اش خاموش بود. میدانست که پرستار دیلن او را با خود نبرده است و دیلن در خانه بود ولی اینکه چرا اکنون او را نمیدید را نمیدانست.

دوباره با گوشی ییبو تماس گرفت و این بار خاموش نبود و چند لحظه بعد تماس وصل شد بدون آنکه ییبو سخنی بگوید.
+ییبو کجایی؟ دیلن پیش توعه؟
ییبو چند ثانیه مکث کرد و به آرامی گفت:
-آره..پیش منه.

جان نفس راحتی کشید و همانجا روی زمین نشست. سر دردناکش را به دیوار تکیه داد و دستش را مشت کرد.
+میتونستی بهم‌ خبر بدی که...
-جان

ییبو میان حرف جان پرید و جان از صدای او میتوانست ناراحتی‌اش را احساس کند و دوباره آن نگرانی به وجودش برگشت. دلش گواه بد میداد.
+چیشده ییبو؟ کجایی؟
باز هم ییبو مکث کرد و سعی کرد بغضش را فرو بخورد و لرزش صدایش را کنترل کند.

-جان..بیا بیمارستان سونگ.
جان دیگر نتوانست حرفی بزند و به خودش که آمد تماس قطع شده بود. گوشی از دستش افتاد و چشمانش را بست. کیفش را روی زمین گذاشت و دوباره گوشی‌اش را برداشت. نمیتوانست موقعیت را درک کند و به خودش نهیبی زد که آرام باشد. از جایش بلند شد و از خانه بیرون دوید.

بیمارستانی که ییبو گفت به خانه‌‌شان نزدیک بود و میتوانست سریع خودش را به آنجا برساند. در پیاده‌رو میدوید و در دل دعا میکرد هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشد.
از اینکه به بیمارستان برسد و خبر بدی را بشنود میترسید.

داخل بیمارستان رفت و رو به روی پذیرش ایستاد.
اسم بیمار را باید میگفت و همانطور که دستش را مشت کرده بود به آرامی به پرستار گفت:
+لی دیلن

امیدوار بود پرستار بگوید چنین شخصی اینجا نیست ولی گویا امشب همه چیز برخلاف میلش پیش میرفت.
-بخش اطفال اتاق ۲۰۸

جان با قدم‌هایی لرزان به سمت آسانسور رفت و دکمه‌اش را زد. توان صبر کردن برای پایین آمدن آسانسور را نداشت و مسیرش را به سمت پله‌ها تغییر داد.

طبقه‌‌ی دوم بود و نگاهش روی شماره‌ی کنار درها میچرخید تا اینکه همسرش را در اتاقی که درش باز بود دید.
ییبو روی صندلی نشسته بود و دیلن را در آغوش داشت. لب‌هایش روی پیشانی پسرش بود و چشمانش بسته بود.

جان میتوانست متوجه رایحه‌ی تلخ و غمگین ییبو بشود ولی کمی خیالش راحت شد. دیلن بیدار بود و آسیبی ندیده بود و ییبو هم همینطور، پس باعث میشد کمی آرام شود.

‌𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂‌𝆺𝅥Where stories live. Discover now