جان قصد رفتن به آسایشگاه را داشت و ییبو نیز این بار او را همراهی کرد.
از شرایط مادرِ جان با خبر بود و از اینکه نمیتوانست کمکی کند ناراحت بود.مادر جان روی تخت نشسته بود و با لبخند به ییبو نگاه میکرد. از همان موقع که ییبو آمده بود به او لبخندهایی به روشنایی خورشید میزد.
ییبو لیوان آب را بدست او داد و جان شنل مادرش را دورش محکم کرد.
با اینکه جان را بیاد نمیآورد و ییبو را نمیشناخت ولی با آنها با مهربانی برخورد میکرد.انگشتش را به سمت ییبو که لبهی تخت نشست گرفت و به جان نگاه کرد.
-همسرته؟
جان ابرویی بالا داد و ییبو با نیشخند گفت:
-بله..همسرشم.جان خندهاش گرفت و صندلی را برداشت کنار تخت گذاشت و روی آن نشست.
+بله مامان همینطوره.زن دستش را جلو برد و دست ییبو را گرفت و لبخند پررنگی زد.
-خیلی جذاب و زیباعه..از دستش نده.ییبو دست او را محکم گرفت و از محبتش دلش لرزید.
جان نگاهش را خیرهی صورت ییبو کرد. ییبو هنوز همسرش نبود ولی با این حال دلش نمیخواست که او را از دست بدهد.ییبو آرامشی در او ایجاد میکرد که قلب رنج دیدهاش را آرام میکرد.
+باشه مامان..از دستش نمیدم.مادرش سری تکان داد و با کمک ییبو روی تخت دراز کشید. با اینکه جان را نمیشناخت ولی از اینکه او را مامان خطاب میکرد خوشحال میشد.
قرصهایش کم کم اثر کردند و خوابش برد. جان بلند شد و پتو را روی او انداخت.
ییبو که احساس میکرد جان به تنهایی با مادرش نیاز دارد لبخندی به او زد و گفت:
-من میرم بیرون میشینم.جان برایش سری تکان داد و ییبو از اتاق بیرون رفت. جان خم شد سر مادرش را طولانی بوسید و با نگاهی ناراحت خیرهی او شد.
کاش میتوانست زمان را به عقب برگرداند و کاری کند مادرش مبتلا به بیماری نشود، زندگیشان بهم نریزد.
ولی هیچ کاری از دستش برنمیآمد.کمی بعد از اتاق بیرون رفت و ییبو که روی صندلیهای راهرو نشسته بود از جایش بلند شد.
جان دست ییبو را گرفت و باهم از آسایشگاه بیرون رفتند.
-بریم خونهی من؟
+بریم.ییبو نگاهی به نیم رخ زیبای دوست پسرش انداخت و یکدفعه گونهاش را بوسید.
اکثر اوقات اجازه نمیداد که جان صورتش را شیو کند و از این کار بسیار راضی بود.جان دست ییبو را فشرد و نگاهی به او کرد.
+وسایل پیتزا رو برای شام داری یا بخریم؟ییبو از این توجه جان دلش لرزید. چند ساعت قبل به او گفته بود دلش پیتزا میخواهد و جان هنوز یادش بود.
YOU ARE READING
𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂𝆺𝅥
Fanfictionشیائوجان و وانگ ییبو نیمه شب توی خیابونی خلوت باهم رو به رو میشن. شیائوجان انیگمایی هستش که زندگیش بخاطر اتفاقات ناگواری دچار تغییر شده و دوران سختی رو پشت سر میذاره و سعی میکنه گذشتهاش رو فراموش کنه. و وانگ ییبو آلفایی هستش که وارث خاندان بزرگ وا...