تا جای ممکن سعی کرد کارهایش را بدون سر و صدا انجام دهد تا ییبو بیدار نشود. ییبو عادت نداشت صبح به این زودی بیدار شود و جان اصلا نمیخواست که او اذیت شود.
کاغذ کوچکی برداشت و روی آن برای ییبو چیزی نوشت و آن را روی میز آشپزخانه در کنار کارت اعتباریاش قرار داد.
دوباره به سمت اتاق رفت و بعد از اینکه بوسهای بسیار آرام به پیشانی ییبو زد، کیفش را برداشت و از خانه خارج شد.
دو ساعتی گذشت و ییبو با احساس حالت تهوع سریع بلند شد نشست و چند نفس عمیق کشید تا آن را کنترل کند. گیج به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد در اتاق خواب خانهی جان است و همهی اتفاقات دیروز در ذهنش یادآوری شد.
ناخودآگاه آهی کشید و به آرامی از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
گرسنگی و حالت تهوع مجبورش کرد به سمت آشپزخانه برود و با دیدن میز صبحانهی آماده لبخند محوی زد. نوشتهی جان را از روی میز برداشت و خواند: "صبحت بخیر ییبوی من، صبحونه تو کامل بخور و مراقب خودت باش."کاغذ را نزدیک لبهایش برد و به آن دست خط زیبا بوسه زد. نگاهش به کارت اعتباری افتاد و به آرامی آن را برداشت. با ملاحظه تر از انیگمای خودش قطعا وجود نداشت. جان بدون هیچ حرفی کارتش را برای او قرار داده بود و برای بار چندم حمایتگر بودنش را ثابت کرده بود.
به داخل اتاق خواب رفت و به اطرافش نگاه کرد. یکی از دفترهای استفاده نشدهی جان را برداشت و کاغذ را میان آن گذاشت.
دلش میخواست چنین چیزهای زیبایی را از جان نگه دارد. قطعا در آینده ارزششان برایش بیشتر میشد.
در تراس را با اینکه هوا سرد بود باز کرد و نفس عمیقی کشید. نیاز به هوای آزاد داشت تا بهتر شود.کمی بعد به آشپزخانه برگشت و روی صندلی نشست و مشغول صبحانه خوردن شد.
باید فکر چارهای برای این اوضاع میکرد. باید خودش را جمع و جور میکرد.نباید به جان فشار کند و باید کمک حال او باشد.
گوشیاش را روشن کرد و همانطور که صبحانه میخورد آگهیهای مختلف کار را نگاه میکرد.یک آگهی بنظرش بهتر آمد و آن را ذخیره کرد و از جایش بلند شد. میز صبحانه را جمع کرد و بعد از شستن ظرفها به سمت اتاق خواب رفت. باید آماده میشد که به بیرون برود.
حمام رفت و لباسهایش را پوشید. در همان حین که از خانه بیرون میرفت پیامی برای جان فرستاد.
"صبح توهم بخیر انیگمای من، دارم میرم بیرون، بعد از کارت بهم زنگ بزن."از پلهها پایین رفت و میانهی راه ایستاد. این پلههای زیاد همیشه اذیتش میکرد ولی اکنون نگرانی اصلیاش برای فرزندش بود.
در سریع ترین زمان باید به دکتر میرفت و سوالات زیادش را میپرسید.
YOU ARE READING
𝆺𝅥𝇁𝇃𝇂 𝐇𝐨𝐦𝐞𝐥𝐚𝐧𝐝 𝇁𝇃𝇂𝆺𝅥
Fanfictionشیائوجان و وانگ ییبو نیمه شب توی خیابونی خلوت باهم رو به رو میشن. شیائوجان انیگمایی هستش که زندگیش بخاطر اتفاقات ناگواری دچار تغییر شده و دوران سختی رو پشت سر میذاره و سعی میکنه گذشتهاش رو فراموش کنه. و وانگ ییبو آلفایی هستش که وارث خاندان بزرگ وا...