Part 1

158 14 4
                                    

من تمام این مدت رو انتظار کشیدم. تمام این روزها رو منتظر این لحظه بودم. و تو...
و تو هیچ ایده ای نداری که این نقطه چقدر برای من مقدسه و من هیچ وقت، مطلقا هیچ وقت تو زندگیم چنین لبخند از ته دلی نداشتم. آره، دستام می لرزن. صدای به هم خوردن دندونام گوشمو کر کردن و آره، سینه ام از هیجان خس خس می کنه. ولی باور کن مینهو، مینهوی من، این لحظه برای من مقدس ترینه. این لحظه ای که دیگه هیچ سدی بین من و تو وجود نداره. دیگه هیچ چیز قرار نیست باعث شه برای بوسیدنت تشنه باشم. دیگه همه اش تمومه مینهو. باورش برای خودمم سخته.
صورتش زیر انبوه زخم هایی که من باعث و بانی شونم نامشخصه. پیراهن سفیدم رنگ خودشو باخته. کتونی هامم همینطور. سرخِ سرخ. چشمام دیگه هیچ رنگی جز این نمی بینن. راستش رو بخوای، خیلی وقته که اینطوره.
همون موقع ست که در رو باز می کنی و با شنیدن صدای قدم هات سرم رو بالا میارم. صورتت وحشت زده ست. چشمات می لرزن. لبات از هم فاصله می گیرن. انگار که می خوای چیزی بگی، اما صدایی ازت نمی شنوم. فشار پام رو از روی صورتش برمیدارم. چاقو از دستم میفته و صدای برخوردش با زمین توی اتاق سردی که عامل به هم خوردن دندونامه توی گوشم می پیچه. لب هام رو از هم فاصله میدم و بهت لبخند می زنم. دستای خونیم رو بالا میارم و به پیراهنم اشاره می کنم: «مینهویا، قرمز بهم میاد؟»

***

«مینهویا، قرمز بهم میاد؟»
نفس کشیدن کی انقدر سخت شده بود؟ انگار چیزی راه تنفسی اش رو بسته بود. زانوهاش می لرزیدن و مطمئن بود به خاطر دیوانه وار دویدن تو سراشیبی خاکی نیست. حتی می دونست این که دستاش می لرزن هم بابت زمین خوردن و زخمی شدنشون نیست. قلبش وحشیانه به سینه اش مشت می کوبید و انگار می خواست بیرون بپره، یقه اش رو بگیره و سرش رو توی دیوار بکوبه.
نگاهش روی پسرک رو به روش می چرخید. با لبخند نگاهش می کرد و دندون های سفیدش رو از میون لب های درشت زخمی اش به نمایش می گذاشت. با دست های خونی اش موهای روشنش رو از توی صورتش کنار زد و گفت: «هیونگ، می دونم که هر رنگی بهم میاد، اما قرمز بیشتر؟ این طور فکر نمی کنی؟»
نگاهش از روی صورت خندون هیونجین پایین کشیده شد و روی بدن بی جون زیر پاش لغزید. صورتش مشخص نبود، اما چطور می تونست اون دستبند استیل دور مچش رو نشناسه؟
زانوهاش دیگه تحمل وزنش رو نداشتن. محکم زمین خورد، اما واکنش نشون دادن به دردی که توی پاهاش پیچید هم براش نشدنی به نظر می اومد. مطمئن بود که کابوس می بینه. می خواست کابوس باشه. نمی خواست باور کنه که جسد جلوی چشماش واقعیه. می خواست بیدار شه. چرا کسی بیدارش نمی کرد؟
«جیسونگ...»
دید که هیونجین به سمتش قدم برمیداره. خم شد، انگشت اشاره اش رو زیر چونه مینهو گذاشت و مجبورش کرد نگاهش کنه. دیگه لبخند نمی زد. زمزمه کرد: «نگاهت رو ازش برنمیداری؟ حتی وقتی یه جنازه بی ارزشه؟»
هنوز نمی تونست زبونش رو بچرخونه و چیزی بگه. انگار کسی توانایی صحبت کردنش رو ازش گرفته بود و حتی یادش نمی اومد حرف زدن چه شکلیه.
هیونجین بیشتر خم شد. دندوناش هنوز به هم می خوردن. سرما بدنش رو به بازی گرفته بود.
«نکنه هنوز مطمئن نیستی که دوستم داری یا نه؟»
رو به روی مینهو زانو زد. صورتش رو با دستاش قاب گرفت. دوباره لبخند زد و گفت: «اشکال نداره هیونگ. من مطمئنم دوستم داری.»
نفس های داغش پوست یخ زده مینهو رو می سوزند. این بار وقتی شروع به حرف زدن کرد، مینهو نوازش نرم لب های هیونجین رو جایی کنار لب های خشکیده اش حس می کرد.
«مینهویا، تموم شد. عالی نیست؟ هوم؟»
بالاخره صدای ضعیفی از میون لب هاش خارج شد؛ صدای لرزونی که می گفت: «چی کار کردی؟»
«راهت رو برای برگشتن بهم هموار کردم.»
فاصله بینشون رو از بین برد و لب هاش رو روی لب های لرزون روبروش نشوند. باید خودش سرمای بینشون رو از بین می برد و لرزششون رو متوقف می کرد. باید خودش این مسئولیت رو به دوش می کشید.
یقه کت جین مینهو رو بین یکی از دست هاش گرفت و با انگشت های دست دیگه اش به موهای مشکیش چنگ زد. چند وقت بود که انتظار این لحظه رو می کشید؟ چند وقت از روزی که مینهو سرش فریاد کشیده بود «حق نداری یک بار دیگه من رو لمس کنی» می گذشت؟ صدای توی سرش با خرسندی می خندید.
«این لحظه مقدس توئه، هیونجین؛ این نقطه از زمان که دیگه هیچ مانعی برای تو وجود نداره.»
مینهو حالا طعم خون رو توی دهنش احساس می کرد. هیونجین محکم تر به موهاش چنگ زد و لب های مینهو رو میون دندون های حریصش گرفت. این لحظه، لحظه مقدس هیونجین بود که با اسیر شدن گردنش بین دستای سرد مینهو به پایان رسید. مینهو در حالی که به نفس نفس افتاده بود هیونجین رو به عقب هول داد و روی زمین کوبید. صورت هیونجین روی زمین سفت و سیمانی کشیده شد. سوزش پوست صورتش و فشار انگشت های مینهو دور گلوش صدای شادمانه توی سرش رو خفه کرد. صورت خشمگین مینهو بالای سرش تنها یک معنی داشت: لحظه مقدست به اتمام رسیده.
نفس کشیدن براش سخت شده بود. بی اختیار به ساعد مینهو چنگ زد، اما فشار مینهو روی گلوش بیشتر و بیشتر شد. نوک انگشت های مینهو به سفیدی می زد. اشک توی چشم های هیونجین حلقه زده بود. ریه هاش برای ذره ای اکسیژن فریاد می کشیدن.
«تو... توی روانی چه غلطی کردی؟»
صدای توی سرش این بار وحشت زده و غمگین بود؛ مثل تمام وقت هایی که مینهو معتقد بود رقت انگیزه. مینهو هنوز هم فکر می کرد رقت انگیزه.
«لحظه مقدست، لحظه مرگته.»
مینهو گلوی هیونجین رو رها کرد. درست وقتی به سرفه افتاده و تلاش می کرد به اندازه ثانیه هایی که رو به مرگ قدم برمیداشت اکسیژن ببلعه، مشت سنگین مینهو روی صورتش نشست. صورتش دوباره روی زمین ساییده شد و از درد به خودش پیچید. می خواست به جفتشون گرما ببخشه، پس چرا داشت بیشتر از قبل می لرزید؟ مشت دیگه ای توی صورتش نشست. باریکه خون به آرومی روی صورت دردناکش لغزید. دست هاش رو کنار گوشش مشت کرد تا صدای فریاد مینهو کمتر از قبل آزارش بده، اما هنوز روحش رو خراش می داد.
«توی روانیِ حال به هم زن! تو هیچ ایده ای داری چه گوهی خوردی؟»
از پشت پرده اشک تار می دید، اما مطمئن بود این نگاه مینهو رو تا به حال ندیده. این حتی از اون نگاه لعنتی ای که ازش متنفر بود هم عذاب آورتر به نظر می رسید.
از میون لب های لرزونش نالید: «تصمیم گرفتی به جای بوسیدنم مشتت رو توی دهنم بکوبی؟»
به هق هق افتاده بود و همچنان سرفه می کرد. مینهو سرش رو دوباره به سمت تن غرق در خون جیسونگ چرخوند. خودش رو روی زمین کشید و کنارش رسوند. دست هاش روی پهنه سرخ رنگ زمین نشست. بوی خون رو زیر بینی اش حس می کرد. معده اش به هم می پیچید. دست هاش رو بالا آورد و جلوی چشم هاش گرفت. قطرات خون از میون انگشت هاش تا آستین کتش پایین می چکیدن. جوشش اسید معده اش رو حس می کرد. دیگه نمی تونست تحمل کنه. خم شد و همون جا تمام محتویات معده اش رو بالا آورد. مشت خونی اش رو بالا آورد و روی سینه اش کوبید. احساس می کرد ممکنه حتی خودش رو روی همین زمین لعنتی بالا بیاره. این بار به موهاش چنگ زد و جوری فریاد کشید که گلوش به سوزش افتاد. تا به حال تا این حد تو زندگی اش احساس درموندگی کرده بود؟ نه، یادش نمی اومد. هیونجین! اون لعنتی! اون لعنتی چه غلطی کرده بود.

Pull Me Through The Night | SKZWhere stories live. Discover now