Last Part

71 5 16
                                    

پلک‌هاش به سنگینی وزنه‌های ده کیلویی به نظر می‌رسیدن. فاصله دادنشون از هم، از سخت‌ترین کارهایی به حساب میومد که مینهو طی زندگیش انجام داده بود. دید واضحی نداشت. محیط تاریک هال خونه مقابل چشم‌هاش می‌لرزید و ناخودآگاه اشیای روی زمین رو جایی روی سقف می‌دید. درد وحشتناکی که پشت سرش پیچیده بود، یک سردرد معمولی نبود. می‌تونست خیسی مایع گرمی که روی گردنش پایین می‌چکید و به سمت کمرش می‌غلتید رو احساس کنه.
خواست از روی صندلی بلند شه، اما قادر به تکون دادن خودش نبود. بیش از پیش تقلا کرد، اما دست‌ها و پاهاش هر دو به محکم‌ترین شکل ممکن به صندلی چوبی‌ای که روش قرار داشت بسته شده بودن. تلاش‌هاش بی‌نتیجه بودن. رد طناب روی مچ دست‌هاش می‌سوخت.
سعی کرد چیزهایی که از سر گذرونده رو به یاد بیاره تا دلیل موقعیت فعلیش رو بفهمه، اما چیز زیادی به خاطر نداشت. می‌دونست که آخرین بار به احمقانه‌ترین حالت ممکن بعد از دعواش با چان به هیونجین پناه برده بود. دراگی که طلب کرده بود رو به یاد داشت. بخشی از توهمات کوفتیش رو هم. اما اینکه چطوری کارش به اینجا ختم شده چیزی نبود که حافظه‌اش قصد داشت در موردش باهاش همکاری کنه.
بار دیگه برای رهایی تقلا کرد و به وضعیتی که توش گیر افتاده بود و درد آزاردهنده سرش لعنت فرستاد.
«به اندازه کافی محکم بستمش که زورت نرسه بازشون کنی هیونگ.»
قامت بلند هیونجین در حالی که سیگاری رو بین انگشت‌های کشیده‌اش نگه داشته بود درست مقابل نگاه تار مینهو قرار داشت. چند بار پلک زد تا دید واضح‌تری داشته باشه. لرزش دست‌هاش حتی توی تاریکی خفقان‌آور از چشم مرد دور نموند.
«چه غلطی داری می‌کنی؟»
سیگار رو درست مقابل چشم‌هاش گرفت. با نگاه عاری از احساس به نوک قرمز و سوزان سیگار خیره شد. حالا مینهو می‌تونست سرخی خون خشک شده روی دست‌ها و لباس پسر رو ببینه.
«جین!»
«فکر می‌کردم قرمز بهم میاد.»
مینهو گیج بود. چیزی از رفتارهای هیونجین متوجه نمی‌شد. هنوز به یاد نمی‌آورد چرا اینطور به صندلی بسته شده و دلیلی منطقی پیدا نمی‌کرد. اما این حقیقت که هیونجین از هرگونه منطقی به دور بود و نمی‌تونست کارهاش رو با چیزی به نام "منطق" بسنجه لرزه به تنش می‌انداخت و وحشت‌زده‌اش می‌کرد.
هیونجین قدم‌های آروم و نامنظمش رو به سمت مینهو برداشت. وقتی خم شد و در چند میلی متری مرد ایستاد، مینهو می‌تونست چند قطره‌ای از خون خشک شده رو روی صورتش هم ببینه. سفیدی چشم‌های خمارش به سرخی می‌زد و موهای خاکستریش نیمی از صورتش رو پوشونده بودن.
دستش رو بالا آورد و سیگار میون انگشت‌هاش رو به سمت لب‌های مینهو گرفت، اما مینهو سرش رو عقب کشید و گفت: «این چه مسخره بازی ایه که راه انداختی؟!»
حالا علاوه بر دست‌هاش، چونه‌اش هم می‌لرزید. لب پایینش رو میون دندون‌هاش گرفت و با حرص جوید.
«می‌بینی؟ نه تنها از بوسیدنم بیزاری، بلکه حتی نمی‌خوای لب به سیگاری که میون لب‌های من بوده بزنی!»
وقتی از جویدن لبش دست کشید، مینهو قادر بود زخم ایجاد شده رو لب خشکیده‌اش و سرخی خون جاری شده ازش رو ببینه.
«چه مرگت شده؟»
قطرات اشک جمع شده توی چشم‌هاش از دید مینهو پنهون نموند. حالا مردمک تیره‌اش هم درست مثل چونه و دستش می‌لرزید.
«انقدر برات عزیز بود که حتی توی توهماتت هم اون رو می‌بینی؟ از من بیشتر دوستش داشتی؟»
مینهو خودش رو جلو کشید، اما درد و سوزش پشت سرش صدای آخش رو بلند کرد.
«چی میگی جین؟»
قطره اشکی از گوشه چشمش پایین چکید و راهش رو به سمت زخم روی لبش پیدا کرد. پشت دستی که سیگار رو حمل می‌کرد روی صورتش کشید و بلافاصله از سیگار عمیق کام گرفت. دودی که با کمی مکث بیرون داد مقابل چشم‌های خیسش و جایی میون فاصله خودش و مینهو می‌رقصید.
«فکر می‌کردم اگر از زندگیت محوش کنم دوباره قراره عاشقم باشی. ولی تو عاشق اونی؟ نه؟ وگرنه چه دلیلی داره بعد از کاری که باهاش کردم انقدر اذیتم کنی؟ اگر عاشقش نبودی که من رو با اسمش صدا نمی‌زدی!»
سرعت دویدن قطرات اشک روی صورتش بیشتر شده بود. چیزی طول نکشید که به هق‌هق افتاد و با این حال از سیگارش کام می‌گرفت.
مینهو حالا گیج‌تر از قبل و عصبی شده بود. ناتوانیش در حرکت و هیونجینی که مقابل چشم‌هاش گریه می‌کرد اعصابش رو متشنج کرده بودن. حتی متوجه نمی‌شد چی باعث شده که پسر دست به چنین کاری بزنه و سیگار به لب روبروش گریه کنه.
«جین، محض رضای خدا چرت و پرت نگو و دست‌هام رو باز کن.»
هیونجین به آرومی چند قدمی دور صندلی چرخید. سیگار میون انگشت‌هاش حالا به فیتیله رسیده بود. خم شد و جایی کنار گوش مینهو گفت: «آخه چرا هیچکدوم از کارهایی که می‌کنم باعث نمیشن عاشقم باشی؟»
برخورد نفس‌های گرمش با پوست سرد مرد، موهای تنش رو سیخ می‌کرد. خواست سرش رو بچرخونه تا نیم رخ اشک آلود هیونجین رو بهتر ببینه، اما پسر سرش رو عقب کشید و مینهو از سوزش پوست گردنش وحشت‌زده فریاد زد. هیونجین انگشتش رو روی پوست مینهو، درست جایی که فیتیله سیگارش رو خاموش کرده بود کشید و زمزمه کرد: «درد داره؟»
مینهو سرش رو با شدت به چپ و راست تکون داد و به صدایی که به عربده می‌موند گفت: «توی روانی داری چه غلطی می‌کنی؟»
هیونجین چند قدمی از صندلی فاصله گرفت. موهاش رو از روی صورتش کنار زد و پشت دستش رو چند بار روی چشم‌های خیسش کشید.
«راستش مدت‌ها مثل موریانه به جون مغزم افتاده بود. سعی می‌کردم باهاش بجنگم و هرطوری که شده این حقیقت زهرماری رو تغییر بدم، اما حالا مطمئنم که دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی عاشقم باشی.»
نفس عمیقی کشید.
«همیشه تکرار می‌کردی گورم رو از زندگیت گم کنم. می‌خواستی ازم خلاص شی و من نمی‌تونستم رهات کنم. اما بالاخره براش آماده‌ام.»
آروم خندید و سرش رو تکون داد.
«در واقع به نظرم من همیشه براش آماده بودم مینهو.»
هیجان تا خرخره‌اش بالا اومده بود و چند بار با بی قراری عرض خونه رو بالا و پایین رفت. دیدن هیونجینی که لبخند به لب و لرزون روبروش این طرف و اون طرف می‌رفت، به اضطرابی که جایی لا به لای سلول های تنش فریاد می کشید دامن می زد.
درست وسط هال متوقف شد و شونه هاش رو بالا انداخت.
«من آماده‌ام مینهو. بالاخره می‌تونم از زندگیت برم بیرون.»
قدم های بلندش رو به سمت آشپزخونه برداشت. شیشه خرده هایی که با بی رحمی پاهای برهنه اش رو بریدن حتی خم به ابروهاش نیاوردن. رد سرخ پاهاش روی پارکت و فرش جا می موند و هیونجین به قدری هیجان زده بود که نمی تونست احساس درد کنه.
«من خودم رو برای رفتن آماده کرده بودم. باورت میشه؟ آخه یه جایی اون ته مهای قلبم مطمئن بودم باید برم.»
برای اینکه صداش رساتر باشه تقریبا فریاد می‌کشید، اما همچنان در کنترل لرزشش ناموفق بود.
قلب مینهو از حجم اضطرابی که متحمل می‌شد جایی توی دهنش می تپید. هیونجین در معرض دیدش نبود و لحن و جملاتی که می شنید وجودش رو لبریز از احساسات عجیبی که ازشون نفرت داشت می‌کرد.
صدای به هم خوردن در کابینت‌ها روی مغزش ناخن می‌کشید. صدای خنده هیونجین توی گوشش پیچید. با شادمانی می گفت: «پیداش کردم!»
در حالی که سعی در باز کردن در بطری جا گرفته توی دستش رو داشت، تلوتلوخوران از آشپزخونه بیرون اومد. در بطری رو به سمت مینهو پرتاب کرد که با فاصله کمی از کنار سرش رد شد و با صدا روی زمین افتاد. دوباره خندید. می‌خندید و با صدای خنده‌اش کسی دست‌هاش رو توی شکم مینهو می‌چرخوند.
بطری رو نزدیک لب‌هاش برد و جرعه‌ای نوشید. خنده هیستریکش بند اومده بود. حالا با همون نگاه بی‌احساسی که کمی پیش سیگار رو از نظر می‌گذروند، به بطری توی دستش خیره شده بود.
«شاید گمون می‌کردی حالا قادری بدون حضور نحس من کنار یه آدم جدید احساس بهتری داشته باشی. اما تو مال من بودی. چطور می دادمت به اون؟»
در حالی که محتویات بطری رو توی دستش تکون می‌داد، دوباره شروع به طی کردن عرض هال کرد.
«تمام مدت تعقیبش کردم. دیدمش که داره خودش رو بهت نزدیک می‌کنه. ازش متنفر بودم. از هر کسی که نزدیکت می‌شد متنفر بودم. می‌خواستم جون دادنش توی دست‌هام رو ببینم. می‌خواستم بدونی حاضرم هر کسی بین من و تو قرار می‌گیره رو از میون بردارم.»
نگاه مینهو، روی رد پاهای خونین هیونجین گوشه به گوشه خونه می‌چرخید. با اینکه مطمئن بود رهایی از طناب‌هایی که اسیرش کردن غیرممکنه، دوباره به تلاش بیهوده‌اش تن داد.
«می دونی، هنوز صدای وحشت‌زده‌اش رو در حالی که التماس می‌کرد رهاش کنم به یاد دارم. چشم‌های لعنتیش رو هم یادمه. یادمه که گریه می‌کرد. اما من خوشحال بودم. شکافته شدن گوشت تنش با ضربات چاقوم وجودم رو غرق در شادی می‌کرد. اون پسره رو به عنوان قربانی پیشکش عشقم به تو کردم. اون لحظات برام مقدس‌ بودن. سرخی خونش روی تنم نماد قلبی بود که از عشق تو لبریزه. من باشکوه‌ترین لحظات عمرم رو تجربه کردم. برعکس تمام گناه‌هایی که مرتکب شدم، این بار از چیزی پشیمون نیستم.»
فریادی که یک باره کشید، به قدری ناگهانی بود که شونه‌های مینهو بالا پریدن.
«تو... تو اما این چیزها رو نمی‌فهمی. تو از اینکه مجبور شدی وجودش رو خاکستر کنی غمگینی... بیزاری... از من منزجری...»
ایستاد و دوباره به بطری خیره شد. نگاهش این بار، غم‌آلود و حسرت‌زده بود. طوری به بطری نگاه می‌کرد که انگار تمام چیزهایی که در طول زندگیش یک به یک از دست داده مقابل چشم‌هاشن. کسی انگار تمام ناکامی‌های زندگیش رو توی یک بطری جا کرده بود.
دست لرزونش رو بالا آورد و در یک حرکت، محتویات بطری رو روی خودش خالی کرد. مایع بی‌رنگ روی پوستش می‌غلتید و از موهای نمناکش پایین می‌چکید.
«متاسفم که شانس دوباره‌ات برای یک زندگی شاد و قابل قبول رو ازت گرفتم. امیدوارم حالا که از زندگیت خارج میشم، بتونی آرامشی که ازت دزدیدم رو برگردونی.»
مینهو وحشت‌زده‌تر از پیش بود و با چشم‌هایی که از شدت بهت به گشادترین حالت ممکن در اومده بودن به هیونجین آغشته به نوشیدنی نگاه می‌کرد.
«چ... چی کار دار می‌کنی؟!»
هیونجین، دست دراز کرد و فندک مشکی و آشنای مینهو رو از روی میز برداشت. نفس‌های مینهو از اضطراب می‌لرزید. حالا منظور پسر رو از "رفتن" می‌فهمید.
«جین... جین... نه! خواهش می‌کنم...»
با تمام وجود برای رهایی تلاش می‌کرد و بیهوده بودن تلاش‌های عاجزانه‌اش به تپش‌های قلب هراس‌آلودش شدت می‌بخشید.
«این لعنتی‌ها رو باز کن!»
چشم‌های هیونجین دوباره باریدن گرفتن. رنگ معصومانه نگاهی که هر بار وجود مینهو رو به بازی می‌گرفت، این بار بیش از پیش قلب مرد رو که تقلاکنان خودش رو تکون می‌داد به درد می‌آورد.
«جین... گوش کن به من! این‌ها رو باز کن تا حلش کنیم. خب؟ کار اشتباهی نکن. جین... التماست می‌کنم...»
صدای تقه‌ای که به روشن شدن فندک منجر شد، برای مینهو حکم ناقوس مرگ داشت. شعله ضعیفی که مقابل چشم‌های پسر می‌رقصید وجودش رو برای خداحافظی با زندگی ناامیدانه‌اش آماده می‌کرد. هیونجین این بار آماده بود؛ آماده و مطمئن.
«جین! اون کوفتی رو از خودت دور کن! چه غلطی داری میکنی؟»
صورت متلاطم مینهو رو پشت پرده‌ای از اشک تار می‌دید. این بار حتی انگیزه‌ای برای دریافت آخرین بوسه‌اش از مردی که عاشقش بود نداشت. باور داشت که بالاخره باید از عشقی که توی تنش زندگی می‌کرد دست بکشه. هیونجین فقط و فقط به رفتن فکر می‌کرد.
«می‌دونی چرا تصمیم گرفتم به این روش ترکت کنم؟ چون می‌دونم چقدر آزارت دادم و چقدر با وجود نحسم قلبت رو شکستم. من به مردی که می‌پرستیدم آسیب زدم و حالا لایق این هستم که در نهایت رنج آخرین نفس‌هامو بکشم.»
فندک رو به خودش نزدیک کرد. اشک‌های مینهو بی‌وقفه روی صورت عجزآلودش پایین می‌چکیدن. با صدای بلند ضجه می‌زد و از اینکه التماس‌هاش کاری از پیش نمی‌بردن احساس جنون می‌کرد.
تقلاهای بی فایده اش به کج شدن صندلی و با صورت روی زمین خوردنش ختم شد. دردی که توی پیشونی و گونه‌اش پیچید در مقابل درد و وحشتی که قلب و روحش رو می‌خراشید هیچ بود.
«این کار رو با خودت نکن جین! این کار رو با من نکن! قسم می‌خورم که عاشقتم... من عاشقتم... التماست می‌کنم...»
انقدر فریاد کشیده بود که حنجره‌اش می‌سوخت. چنان ترسیده بود که مثل بید می‌لرزید. و همه این‌ها هیچ نبودن جز تلاش های بیهوده‌ای که مینهو برای نجات معشوقه موخاکستری گناهکارش مرتکب شد. پسری که حالا فریادهای دردآلودش توی سرش می‌پیچید و تن رنجورش جایی مقابل چشم‌های مینهو دستخوش شعله‌های بی‌رحم آتش شده بود. دیگه حتی توان گریه نداشت. مینهو همیشه در ناجی بودن ناتوان می‌موند. مینهو هیچ‌وقت ناجی نبود.

***
غروب گرم تابستونی و درخت‌های سبز توی حیاط، همچنان در روح‌بخشی به محیط گرفته بیمارستان ناتوان بودن. نگاه کدرش از پشت شیشه پنجره اتاق سرتاسر سفید و مسکوتش گنجشک‌هایی که مقابل چشم‌هاش پرواز می‌کردن رو دنبال می‌کرد. هیچ ایده‌ای راجع به اینکه امروز چندمه یا حتی چندشنبه‌ست نداشت. حتی درباره ساعت هم چیزی نمی‌دونست. ماه‌ها بود که از دقایقی که می‌گذشتند بی‌خبر بود. حتی نمی‌دونست چه مدتی رو داخل این اتاق و در بیمارستان گذرونده.
پرستار حاضر در اتاق که مثل همیشه مشغول چک کردن روزانه و پر کردن گزارشش بود، در کمال آرامش و بدون اینکه منتظر جوابی باشه احوالش رو جویا شد. زن جوون خوب می‌دونست که جوابی نمی‌گیره، اما بر طبق وظیفه هر روز این کار رو انجام می‌داد و بدون اینکه منتظر واکنشی در این مکالمه یک طرفه باشه از اتاق خارج می‌شد.
این بار بعد از اتمام کارش در اتاق، نگاهش رو از نیم رخ رنگ پریده مردی که لباس‌های بیمارستان به تنش زار می‌زدن، گرفت و به سمت خروجی رفت، اما تا خواست قدم از قدم برداره، صدای گرفته و ضعیفی متوقفش کرد.
«من...»
پرستار روی پاشنه پا چرخید. ناباورانه به مرد نزدیک شد. مطمئن نبود درست شنیده یا نه.
«می‌خوای چیزی بگی؟»
مرد سرش رو به سمت پرستار چرخوند. چشم‌ های بی‌فروغش از پشت موهای آشفته تیره‌اش که کمی بلندتر شده و پیشونیش رو پوشونده بود به پرستار خیره شده بود. بعد از ماه‌ها این اولین بار بود که به چشم‌های کسی نگاه می‌کرد و مهم‌تر از اون، بعد از ماه‌ها این اولین باری بود که چیزی به زبون می‌آورد.
«من می‌خوام گزارش قتل بدم.»
پرستار با گیجی پرسید: «منظورت چیه؟»
انگشت اشاره‌اش با ریتمی منظم روی زانوش ضرب گرفته بود و همزمان با گذر هر ثانیه، بالا و پایین می‌شد.
«من دو نفر رو کشتم.»
حرکت انگشتش سرعت گرفت و تکرار کرد: «می‌خوام یه گزارش قتل پر کنم. من دو نفر رو کشتم. اسم‌هاشون رو بهتون میگم؛ هان جیسونگ و هوانگ هیونجین.»



یازدهم ژانویه سال 2023، هوانگ هیونجین بر اثر جراحت شدید ناشی از سوختگی در بیمارستان درگذشت. لی مینهو، بازمانده سانحه آتش‌سوزی، به بیمارستان روانی منتقل شد و بر اثر شوک وارده حدود پنج ماه قادر به صحبت نبود. با وجود ادعاهای وی در جولای 2023 مبنی بر قتل هان جیسونگ و هوانگ هیونجین، به علت وضعیت نامطلوب سلامت روان او، معمای خودکشی هان جیسونگ برای همیشه بی پاسخ باقی ماند.

***
"اولین باری که تو رو جین صدا زدم، به این دلیل بود که این اسم معنای گنج می‌داد و تو برای من حکم گنجی که تازه به دست آوردم رو داشتی. هر بار می‌شنوم که خیلی‌ها معتقدن عشاق جایی دوباره در زندگی بعد یکدیگر رو ملاقات می‌کنن. هیونجینا، من نمی‌خوام این تراژدی رو دوباره زندگی کنم. بیا این زندگی، آخرین زندگی‌ای باشه که داخلش هم رو به تباهی می‌کشیم."

پایان.

Pull Me Through The Night | SKZWhere stories live. Discover now