Part 16

30 4 0
                                    

همیشه باور داشتم تو کسی هستی که با وجود گندهایی که می زنی در نهایت دوستم داری. ناامیدم کردی، جین. اون روز دومین باری بود که احساس می کردم دنیا برام به پایان رسیده و در کمال تعجب فرداش دوباره محکوم به گذران زندگی بودم. تک تک ثانیه هاش زجر بود برام و تو...
توی عوضی می گفتی عاشقمی!

"فلش بک"
چشم ها...
از چشم هاش متنفر بود. متنفر بود از این بینایی کوفتی که هر بار محکومش می کردن به نظاره بشینه صحنه هایی رو که خنجر فرو می کردن توی قلبش. درست همون روز کذایی بود که مینهو بیزار شد از چشم هاش. چشم هایی که جسد بی جون پدرش رو دیدن، چشم هایی که هم آغوشی مادرش با مرد ناشناس رو دیدن، چشم هایی که جسم رنگ پریده مادرش رو که جون داده بود دیدن، و چشم هایی که حالا لب های معشوقه اش رو در حالی می دیدن که روی لب های زنی که هیچ ایده ای نداشت کیه می رقصیدن. می خواست قطع کنه انگشت های زن رو که قدم می زدن لا به لای موهای روشن پسر. می خواست محو کنه وجودش رو از دنیا. می خواست و می خواست و هیچ کاری نمی تونست انجام بده. با فاصله کمی از خودروی سفید رنگ خشکش زده بود. درد می کرد. تمام روحش درد می کرد و نفس هاش به لرزه افتاده بودن.
در باز شد و پسر رو دید که با لبخند پهنی روی لب هاش، از خودرو پیاده میشه. دستش رو به نشونه خداحافطی روی هوا به چپ و راست تکون داد. لبخند محوناشدنیش زخم می زد به وجود مینهو و بی خبر بود از چشم هایی که ناامیدانه نگاهش می کنن.
خودروی سفید رنگ راه افتاد و دور شد. پسر سر چرخوند و درست همون لحظه بود که نگاهش گره خورد به نگاه ناآروم مینهو. لبخند روی لبش ماسید. تپش قلبش شدت گرفت. توانایی خوندن احساسات مرد رو از چشم هاش نداشت، اما مطمئن بود که چیزی از نگاهش دور نمونده. ترسیده بود. وحشت داشت از اینکه این اتفاق جداییش رو با مردی که براش مثل دلیلی برای نفس کشیدن می مونه، رقم بزنه.
احساس می کرد زانوهاش سست شدن. قدم های بی جونش رو به سمت مرد برداشت. دهنش رو چند بار برای بیان کلمات باز و بسته کرد، اما ناتوان تر از این حرف ها بود. گلوش از شدت اضطراب خشکیده بود.
به یک قدمی مینهو که رسید، بالاخره تونست اسمش رو به زبون بیاره، اما بلافاصله با مشتی که توی صورتش نشست، روی زمین موزائیکی فرود اومد. اشک به چشم هاش هجوم آورد و ناباورانه دستش رو روی لب دردناکش کشید که حالا خون آلود بود. از کتک خوردن نفرت داشت. تمام زندگیش رو از آدم هایی که نمک بودن روی زخمش کتک خورده بود و حالا مردی که عاشقش بود هم تصمیم گرفته بود مشتش رو نثارش کنه.
«بهم خیانت کردی...»
از پشت پرده اشکی که دیدش رو تار کرده بود، به صورت خشم آلود مینهو خیره شد. تته پته کنان گفت: «مینهو... من....»
این بار صدای فریاد مرد بود که جمله هیونجین رو قطع می کرد.
«توی عوضی! تو به من خیانت کردی!»
اشک هاش از میون چشم هاش پایین می چکیدن و روی گونه هاش می غلتیدن. این بار که شروع به حرف زدن کرد، عجز میون کلماتش جا خشک کرده بود.
«بهت توضیح میدم... مین...»
مینهو خندید. خنده ای که هیستریک بود و به اشک های هیونجین شدت می بخشید.
«توضیح؟ چی رو می خوای توضیح بدی وقتی همه چیز رو دیدم؟»
هیونجین خودش رو روی زمین جلو کشید و به شلوار جین آبی مینهو چنگ زد. به نظر می رسید چند نفری که در حال عبور از اون بخش از شهر بودن، ایستاده و به نمایش پیش روشون خیره شده بودن.
«اونطور که فکر می کنی نیست. بذار راجع بهش حرف بزنیم. خب؟ بهم اجازه بده توضیحش بدم مینهو...»
مینهو چند لحظه ای به صورت اشک آلود و لب های زخمی هیونجین خیره موند و بعد، در حالی که تمام وجودش از شدت خشم و بهت می لرزید، پاش رو عقب کشید که این حرکت موجب شد آرنج های پسر با شدت به زمین سخت برخورد کنن. هیونجین اهمیتی به درد پیچیده توی آرنج هاش و حتی لب های زخمیش نمی داد. می خواست دوباره به پای مینهو چنگ بزنه که مرد چند قدمی رو به عقب برداشت.
«دیگه هیچ وقت نمی خوام چشم هام به قیافه ات بیفته.»
جمله ای که شنید مثل سطل آب یخی بود که روی سرش ریخته باشن. قلبش برای لحظه ای تپیدن رو متوقف کرد و نفس هاش به شماره افتادن. همون جا روی زمین، به نظاره نشست مردی رو که می پرستید و حالا داشت ازش دور می شد. کسی توی سرش فریاد می کشید: «گند زدی! دوباره گند زدی و مینهو، مینهوی تو نمی خواد دیگه ببینتت.»
***

Pull Me Through The Night | SKZWhere stories live. Discover now